رمان الهه شب | قسمت چهارم

 

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان الهه شب قسمت چهارم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان الهه شب , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی , رمان آخرین برف زمستان



توماژ همینطور کلافه پاشو روی سنگ ریزه های زیر پاش گذاشته بودو اونارو عصبی عقب جلو می کرد که صدای یه جیغ بنفش قلبشو ازجا کند، بی معطلی بلند شدو دوید سمت صدا ...
توی دلش هرچی بدو بیراه بلد بود ،نثار اون روح پلیدو لجبازکردو سرعتش اضافه کرد تا بالاخره بانی صدا جلوی چشماش ظاهر شد ...

دوید سمتش ، قلبش از التهاب زیاد تند می تپید، باران پاشو توی شکمش جمع کرده بود، اما تا توماژ کاملا" بهش نزدیک شد، صدای قهقهه بلندش فضای کوهو پر کرد ...
توماژ دلش می خواست خفش کنه ، سر به سرش گذاشته بود، پره های بینیش تند تند بازو بسته می شدو از چشماش خون می چکید ..............

- دیونه زنجیری، مرض ...

توماژ مدام بدو بیراه میگفتو به جاش باران از ته دل می خندید، توماژ واقعا" نگران شده بودو حالا بااین اتفاق از اینکه بی خودی برای اون موجود چندش نگران شده بود دلش می خواست خودشو حلق آویز کنه ...

بعدم وقتی دید باران روی تخته سنگی نشسته و بازم می خنده ، حسابی کفری شدو رفت جلو و بدون اینکه به عواقب کار فکر کنه ،یه ضربه کاری نثار ساق پای باران کردو بدون اینکه منتظر باران بشه یا چیزی بهش بگه برگشت پائین کوه...

همه پائین کوه جمع شدنو باهم یکم دیگه حرف زدن ، بعدم قرار شد نهارو دسته جمعی برن یه رستوران سنتی ، اما بارانو توماژ بعد اون اتفاق ،دیگه یه کلمه هم باهم صحبت نکردن ، ولی نذاشتنم کسی از موضوع بویی ببره و هردوشون جلوی بقیه عادی رفتار می کردن ...

رسیدن به مقصدو همه رفتنو روی تخت نشستن ، فقط مونده بود باران ، اما اون بالا نرفتو همونجا لب تخت نشست...
روژین رو کرد سمتشو پرسید

- چرا نمی یای بالاپس ؟
- اینجا راحت ترم ، تو کاری نداشته باش ...
روژین شونه بالا انداختو دیگه چیزی نگفت ، بقیه هم به جز توماژ حواسشون به اون نبودو چیزی نپرسیدن...
غذا رو آوردنو همه مشغول شدن ، اما چهره باران هرچند دقیقه یه بار تو هم می رفتو تقریبا" داشت باغذاش بازی می کرد

توماژ داغ کرد ...یعنی چی شده ؟! چرا اینطوری می کنه ؟
موقع نهار همه حواس توماژ پی چهره تو هم باران بود ، خداروشکر صبحتاشون بعد نهار زود تموم شدو سریع از هم خدا حافظی کردنو توماژو از ته دل شاد کردن ...

توی راه ، هر بار بر می گشتو از تو آینه به باران که چشماشو بسته بود نگاه می کرد ، ولی نمی تونست از چهرش چیزی بخونه ...

وقتی رسیدن ، بردیا سریع از ماشین بیرون پریدو رفت ، روژینم که زیاد سر حال نبود ، از ماشین پیاده شد، ولی باران با طمانینه توی جاش تکون می خوردو یکمی زمان برد تا بخواد از ماشین پیاده بشه ...

- باران چیزی شده ؟
- نه ...

توماژ از ماشین پیاده شد و رفت سمت در عقب، درو باز کردو ایستاد ...

- بذار کمکت کنم ...
- لازم نکرده برو کنار ...
- چی شده باران حرف بزن؟

باران اخماشو تو هم کشید اینبار سریع پیاده شد ...
ولی وقتی پاشو روی زمین گذاشت ،تموم صورتش جمع شدو پاشو بالا گرفت ...

- چی شده باران؟ حرف بزن ، پات درد می کنه ؟
توماژ دولاشد ، باران یه شلوار ورزشی مشکی پاش بود و اوضاع خراب پاش واسه همین معلوم نبود ...
دست برد سمت پاچه شلوارش تا ببین چی شده که ...
- چی کار می کنی ؟ دستتو بکش کنار...
- بذار ببینم چی شده ...
- دکتری جناب؟

باران اینو گفتو خواست که از جلوی توماژ کنار بره ، که تا قدم بعدی رو برداشت جیغش به هوا بلند شد ، توماژ اینبار سرش دادکشیدو مجبورش کرد که بایسته بعدم آرووم پاچه شلوارو بالا داد ...
... خدای من ، خونریزی داره !!!

- دختر دیونه ، بعد می گی هیچی نشده ، بشین تو ماشین ببینم ...
- نمی خواد ، میرم خونه ، خودش خوب میشه ...
- باران بشین توماشین، نمی خوای که دوباره دادو بیداد راه بندازم ؟

لنگ لنگون رفت سمت در ماشین، می خواست عقب بشینه که توماژ کیفشو که تو دستش بود کشیدو مجبورش کرد که بره و جلو بشینه ...

- بذار لااقل به بردیا بگمو بیام ...
- لازم نکرده ، خودم الان بهش زنگ می زنم ...

توماژ شماره بردیا رو گرفتو گفت که با باران میره تا یه جایی و میاد ...
بردیا هم که از نبود باران خوشحال بود باشه ای گفتو تماسو قطع کرد ...

وقتی رسیدن درمانگاه و دکتر پای بارانو دید عصبی رو کرد بهشو گفت:

- می خواستی حالا هم نیای ،چی کار کردی با این پا ؟
- رفته بودیم کوه آقای دکتر ، اونجا ضرب دید، بعدم یه آدم بیشعور درست همین قسمتو نشونه گرفت ...
اینو گفتو رو کرد به توماژو با نفرت چشماشو به چشمای اون دوخت...

توماژ باورش نمی شد ! پس واقعا"زمین خورده بود و الکی اون سناریو رو بازی کرده بود که توماژ چیزی نفهمه ؟ از شانس بدشم توماژ دقیقا" همون ساق پارو نشونه گرفته بود ...
واقعا" باورش نمی شد! ...یعنی غرور تا این حد؟!
پانسمان پاش تموم شدو یکمی حالش جا اومد ، توماژ نمی دونست از دست اون عصبانی باشه یا خودش ! ولی غرورو کنار گذاشتو جلو رفت ...

- معذرت می خوام، نمی دونستم ...
- مطمئنی چیزی تو دنیا هست که تو بدونیش؟

توماژ ادبو تربیتو کنار گذاشتو سرشو برد کنار گوش بارانو گفت:

- خیلی خری ، دختره دیونه ...

دود از گوشای باران بلند شد ، دلش می خواست همینجا دونه دونه موهاشو بکنه وبذار کف دستش ...
باحرص دندون هاشو روی هم ساییدو تو دلش یه خط و نشون بزرگ براش کشید ...
توماژ نگاه خبیثی بهش انداختو بعدم رو به دکتر گفت:

- دکتر می تونم ببرمش ؟
- آره، ولی از این به بعد اگه همچین اتفاقی افتاد سریع تر اقدام کنین ...
- چشم ...

باران جلو تر می رفتو توماژ پشت سرش آرووم حرکت می کرد ...

- باران ...
- هان ...
- می گما ...
- بگو ...
- می گم اینم از دومیش، خدا سومی شو بخیر کنه ...

برگشتو به صورت توماژ که با خنده تودلیش ،قیافش بامزه تر شده بود نگاه کرد

- فکر می کنم این کار برات اومد نداشته ، بهتر که جفتمون بیخال بشیم ...
- من که عمرا" بی خیال بشم، تو هم خیلی بی جا می کنی ...
- دست شما درد نکنه، واقعا" ممون بابت این همه لطفی که به بنده دارین ...
- من باید حتما"بیام، به خصوص که امروز با اون دوتا خانم هم آشنا شدم، اومدنم شدیدا" واجب شده...
- می خوای دوباره شر درست کنی؟
- بالاخره باید یه طوری تلافی کنم، وگرنه خواب خوش بهم حروم می شه ...
- خدا شفات بده ، خیلی کله خرابی ...

توماژ اینو گفتو بعدم نفسشو پر صدا بیرون داد ...
وقتی رسیدن خونه ، توماژ بازم از باران خواست که راجع به اون کار فکر کنه ،اما باران هنوز مصر بود که می خواد اون کارو داشته باشه ...

- پس صبح ساعت 7 آماده باشم ، باهم می ریم ...
- باشه ، ممنون ...

باران تا نیمه های شب بیدار بودو به فردا فکر می کردو اضطراب داشت ، اما به هر حال خوابش بردو یه عالمه هم خوابای پریشون دید...
ولی وقتی صبح حاضرو آماده با اون تیپ جدید جلوی چشم توماژ حاضر شد برقو از سر توماژ پروند ...

باران قشنگ تغییر نگاه توماژو دید ، ولی سعی کرد به روی خودش نیاره، یه لبخند ملیح زدو سلام داد ...
یه مانتو مشکی خوش دوخت و یه شلوار لی تیره ، یه کفش اسپرت سفیدو یه عینک خوشگل دور مشکی ، یه تیپ تقریبا" دانشجوی ولی بیشتر از همه مقنعه ای که سرش بودو اون چهره چموشو ملوس کرده بود برای توماژ جذابیت داشت، اصلا" باورش نمی شد انقدر عاقلانه رفتار کنه، توماژ فکر می کرد سر کارم می خواد با همون تیپ های قبلی بیادو از این لحاظ یکمی دو دل بود ...

- مقبول افتاد؟
- چی ؟
- ظاهر بنده ...
- اوهوم ، آماده ای ؟
- بله ...

توماژ روی سرش دیگه عملا"شاخ سبز شده بود، ادبو تربیتم به ادبیات باران اضافه شده بود !
توی راه مدام سوال می کردو توماژ با آرامش جواب می دادو وقتی براش تفهیم می شد بازم با ذوق یه سوال دیگه می پرسید ...
آخر سرم رو کرد به توماژو گفت:

- آقای منفرد یه چیز دیگه ...
نه این دیگه زیادی تغییر کرده بود! از کی تا حالا شده بود آقای منفردو خودش خبر نداشت!ولی وقتی هم فکر کرد دید تا حالا باران اونو به اسم کوچیک صدا نزده، در واقع هیچ وقت اونو با اسم مخاطب قرار نمی داد ...
- آقای منفرد دیگه از کجا در اومد؟
- همینو می خواستم بگم، اونجا محیط کار و حوصله اینکه کسی تو رفتارم و حرفام دقیق بشه رو ندارم، باید مثل بقیه باهم حرف بزنیم، بعدشم امروزو فقط به شما زحمت دادم چون مسیرو خوب نمی دونستم ، ولی از فردا خودم مییام، نمی خوام براتون دردسر درست کنم ...
باران به حدی از اینکه می تونست یه کاری داشته باشه خوشحال بود که حتی حاضر بود بیشتر از اینا تعجبو به چهره توماژ بیاره ولی خوب برای توماژ یکمی غیر قابل هضم بود!

- حالا بعدا"راجع به موضوع رفتو آمد صحبت می کنیم ...
- باشه ...

رسیدن دم شرکت، باران یه نفس عمیق کشید ، تا حالا تجربه کاری رسمی نداشت، چند جا واسه کارآموزی رفته بود،اما هیچ کدومو تا حالا جدی نگرفته بودو الان یکم دلشوره داشت ...
باهم وارد شرکت شدنو اولین کاری که کردن رفتن سمت اتاق توهان تا ورودشون رو اطلاع بدن ...


توماژ با خانم کرمی هماهنگ کردو پشت در ایستادو در زد ...
- بیا تو توماژ جان ...
باران پشت سرش وارد شد،سرشو زیر انداخت، ولی وقتی سرشو بالاآورد، نگاه خیره توهان شوکش کرد !
- سلام ، صبحتون بخیر ...
- سلام، خوبی؟ نشناختمت !
- یعنی تا این حد؟
توهان سری با تعجب تکون دادو ازشون خواست که بشینن ...
باران زیر نگاه های خیره توهان معذب بودونمی دونست باید چیکار کنه تا ازاین مهلکه خلاص بشه !ولی توماژ سریع نجاتش داد...
- خوب توهان جان، اینم از همکار جدید، همه چی رو براشون توضیح دادم، می گه که کاملا" آمادس، حالا باید کجامشغول بشه ؟
- باران می خوای بری پیش دخترا؟
باران اصلا"از لحن کلام توهان خوشش نیومد، زیادی راحت بود، اخمی کردو گفت:
- نه ممنون ، توهان خان، ترجیح می دم برم یه اتاق دیگه ...
- باشه ، خوب می تونیم اون اتاقی که کناراتاق کنفرانس هستو برات آماده کنیم، کوچیک فقط ،مشکلی نیست؟
- نه چه مشکلی ؟
- باشه، الان به بچه ها می گم سریع آمادش کنن، همه چی داره ، فقط چون بلااستفاده بوده باید یکمی مرتب بشه ، تا اون موقع ...

توماژ اجازه نداد توهان حرفشو تموم کنه و حرفای بی ربط بزنه واسه همین گفت:

- خوب تا میان اتاقو آماده کنن ، من خانم بردبارو می برم تا با بقیه بچه ها هم آشنا بشه و محیطو ببینه ...
توهان یه نگاه خاص به توماژ انداختو فهمید حدسش در مورد اینکه توماژروی باران حساسیت داره بی موردم نیست ...
- هر طور مایلی ، پس خبرتون می کنم ...

از اتاق که بیرون اومدن باران یه نفس عمیق کشیدو چشماشو بازو بسته کرد

- ممنون ...
- خواهش ، اما از چه بابت ؟
- از اینکه خلاصم کردی ...
- توهان پسر بدی نیست، میشناسمش، ولی یکمی زود صمیمی میشه ولی در کل زیاد بهش رو نده ...
- یادم می مونه ...

باران پشت سر توماژ می رفتو با بچه های دیگه آشنا می شدو بعد یکمی خوش وبش، سراغ بقیه می رفت ، تا رسید به اتاق دخترا ...
درزدنو بعد یکی دو دقیقه وارد شدن،بعد ورود باران انگاری جو عوض شد ! توماژ اونو به دخترا معرفی کرد، شیوا و طناز اخماشو نو تو هم کردنو مثل دفعه قبل یه سلام بی روح دادن ،ولی سوگل و آهو یکمی رفتارشون بهتر بود و از اومدن باران ابراز خوشحالی کردن ...

طناز با یه لحن سردی رو کرد به بارانو پرسید

- همینجا می مونی خانم بردبار ؟
- نه ، قرار شد اتاقی که کنار اتاق کنفرانس هستوبرام آماده کنن...
- اوهوم ...

... شانس آوردی که اینجا نیستی وگرنه حالتو بد جور می گرفتم ...

بعدش رو کرد به شیوا و دم گوشش گفت:

- شیوا حواست باشه ها زیاد بهش رو نده ...
- باشه بابا ...

باران نگاهش چرخیدپی صحبتهای در گوشی اون دوتا ولی زود نگاهشو گرفت، اصلا" دوست نداشت روزشو با فکر کردن به حرفای اونا خراب کنه ...
یکمی تو اون اتاق موندن که کرمی پیجشون کرد
اتاق آماده بود، یه اتاق کوچولو که درو دیوار نقره ای و قرمز داشت ، رنگ تند اتاق توجه بارانو جلب کردو باعث شد همین اول کار عاشق اتاقش بشه ...

به دیوار عکس چند تا شهر قدیمی و ظروف سفالی زده بودن، یه سیستم جدیدم براش گذاشته بودنو در واقع همه چی محیای یه محیط دلنشین برای باران بود...
از همه به خصوص توهان تشکر کردو پشت سیستمش نشست، توهان یه سری توضیحات بهش دادو روال کارو کلی براش گفت، آخر سرم گفت تا یکی دوروز که می یاد با اینجا آشنا بشه ، لازم نیست کاری بکنه ، فقط رزومه کاری شرکتو بهش داد تا با شخصیت شرکتو هدفی که داره خوب آشنا بشه ...

وماژم بعد اینکه توهان و بقیه رفتنو سفارشات لازمو بهش کرد تنهاش گذاشت ...

وقتی تو اتاق تنها شد ، تازه فهمید تا چه حد از اینکه اینجا مشغول شده خوشحال ...
اول از همه عروسک کوچولوی خرسی شو که براش قد یه دنیا عزیز بودو درآوردو بعدم یه عکس دورنما از خودش که تویه شمال گرفته بودو روی میز گذاشت، خودکار خاص خودشم درآورد ، حساسیت عجیبی رو اون داشتو از وقتی یادش می اومد از همین مارک واسه نوشتن استفاده می کرد...
کلا" شخصیتی داشت که اگه به چیزی عادت می کرد سخت تغییر عقیده می دادو سراغ چیز دیگه ای می
رفت ولی در مورد لوازم التحریرش موضوع شدید حاد بود ...

سیستمشو باز کردو اول از همه رفت سراغ اون عکس مسخره پشت زمینه ،اونو برداشتو به جاش یه عکس قشنگ از سور فلکی رو گذاشت ...
وقتی خیالش از بابت حساسیت هاش راحت شد یه نفس عمیق دیگه کشیدو دوباره مشغول بر انداز اتاقش شد، سر جاش ایستاد، دور تا دور اتاقو نگاه کرد، همه چی خوبو تمیز بود، خیالش از این بابتم راحت شد...

بعد رفت سراغ رزومه کاری شرکت ...

یه شرکت تحقیقاتی که طبق اساسنامه ،شرکت حق واردات و صادرات یه سری کالا ها مثل فرشو هم داشت ...

از زمینه کاری شرکت خوشش اومدو سعی کرد اطلاعات حقوقیش رو راجع به کشف اشیاء عتیقه تو ذهنش مرور کنه، ولی زیاد پیشینه قوی تو ذهنش نبود ...
دوباره برگشت سر سیستمشو سعی کرد یه چرخی توی نت بزنه و ازاون کمک بگیره ...
در مورد کاری که باید انجام بده خوب فکر کردو بعد به این نتیجه رسید که یه سری لوازم کم داره و یه سری کتاب حقوقی هم باید تهیه کنه، اونارو لیست کردو گذاشت توی کارتابلی که توهان گفته گزارش روزانه شو داخل اون بذاره ...

ساعت کاری شرکت تا 4 بعد از ظهر بودو نهارم همونجا سرو می شد، نگاهی به ساعتش انداخت، نزدیک 12 بودو موقع نهار، دلش ضعف رفت، از صبح حتی یه لیوان آبم نخورده بودو این براش جای تعجب داشت!
چون معمولا" عادت داشت ساعتی یه بار یه چیزی تو دهنش بذاره و در واقع همیشه آسیابش یه جوری می جنبید ...
مونده بود برای نهار باید چه کار بکنه که در زدن ...

- بله بفرمائید ...
- چطوری خانم وکیل؟ اوضاع خوب پیش می ره ؟
- اوهوم ، عالی ، این اتاق خیلی قشنگ ، خوشم اومدازش ، اتاق تو هم این شکلی ؟
- نه، بعد نهار می برمت اتاقم ، اونجارو هم ببینی ، حالا پاشو بریم نهار که روده کوچیکه روده بزرگرو خورد ...

باران خوشحال شدو پشت سر توماژ راه افتاد، سالن غذا خوری طبقه پائین بود، وقتی رسیدن اونجا، همه بچه ها جمع بودن، تقریبا" 24 یا 25 نفری می شدن ...

توماژ صندلی رو عقب کشید و خودشم روی صندلی کناری نشست، معمولا"وقتی برای نهار می اومدن، یه
میز 8 نفره که بهزادو دخترا سرش می نشستنو انتخاب می کرد...
حالا بارانم به اون جمع اضافه شده بود،طناز وقتی این کار توماژو دید حس خفگی بهش دست داد، اصلا" دوست نداشت با باران سر یه میز غذا بخوره ...

روز اول کاری برای باران یه حس خوبی رو با خودش داشت ، حس خوبی که خیلی وقت بود باهاش غریبگی می کرد، اون روز بعداز ساعت کاری توماژ اصرار کرد که با اون برگرده ، اول یکم تعارف کرد ، اما بالاخره راضی شد ولی به خودش قول داد از فردا تنهایی بره و برگرده ...
تو اتاقش نشسته بودو به رفتار بچه ها فکر میکرد که سعید در زد ...

- خوبی باران ؟ کار چطور بود ؟
مثل یه گلوله یخ زل زد به چشمای سعید نگاه کرد...
- خوب بود، یعنی از این خونه لعنتی خیلی بهتر بود ...
سعید دوباره ته دلش گس شد ...
- چرا اینطوری می کنی باران ؟
- میشه ساکت باشی ؟ نمی خوام روز خوبمو با این حرفا خراب کنم ...
- خیلی کینه ای هستی دختر ، باشه می رم ...

سعید از اتاق بیرون رفتو پشت بندش باران دمپایی روفرشی که جلوی پاش بودو باشتاب به سمت در پرتاب کردو حرصشو با یه دمو بازدم عمیق خالی کرد ...
یکمی به اتاقش رسیدو بعدم رفت سمت اتاق بردیا، هیچ وقت واسه مرتب کردن اتاق سیعد کاری نمی کردو اون خودش همیشه اتاقشو تمیز می کرد ، اما بردیا فرق می کرد، دلش نمی خواست بردیا بیشتر از این حس بی مادری رو تجربه کنه ...

رفت سمت اتاق بردیا، خیلی پسر شلخته ای نبود، چون باران تو این مورد زیادی سخت گیر بودو یادش داده بود تا یه حدی خودش به اتاقش برسه ، اما خوب یه تمیز کاری اساسی خانومانه رو به هر حال می خواست ...
جارو برقی رو روشن کردو حسابی همه جارو تمیز کرد، بعدم رفت سراغ گرد گیری، کتاباش تو قفسه کتاباو صاف و مرتب چیده شده بود، اما نهایت بی نظمی بر می گشت به تختش...
چند تا تیکه لباس روش افتاده بودو رو تختی هم نا مرتب بود، دست برد سمت رو تختی که ...

- تو تو اتاق من چیکار می کنی ؟
از شنیدن صدای پر استرس بردیا و دیدن اخمش شوکه شد
کار همیشش بود، تازگی نداشت که بردیا اینطوری بر خورد می کرد!!!
با لحت آروومی گفت:
- هیچی دارم تمیز می کنم ...
- لازم نکرده، بدش بمن ...

بردیا رو تختی رو از دست باران گرفتو تو دستش مچاله کرد، بعدم همه لباساشو تو یه چشم بهم زدن جمع کردو گوشه تخت انداخت ...
باران هنوز شک زده داشت نگاهش می کرد ...

... این یه دفعه ای چش شده پسر روانی ؟!

- می خوام بشورمشون بردیا، چرا اینطوری میکنی ؟
باران اینو گفتو دست برد دوباره سمت رو تختی و لباسا که بردیا اینبار با شتاب اونارو از دستش کشیدو سرش فریاد زد ...
- مگه بهت نمی گم دست نزن ؟برو بیرون ... زود باش ...

باران به چهره بردیا که سرخ شده بودو چشماش که می لرزید خیره شد، حسشو فهمید ، درست شده بود شبیه خودش ، اون وقتایی که سعید سعی داشت آروومش کنه و اون می خواست که سعیدی اصلا" نباشه ...

سرشو زیر انداختو رفت بیرون، علت اینهمه تغییر بردیا رو نمی تونست خوب درک کنه ! یهویی انگار یه دنیا ازش فاصله گرفته بود ...
بیشتر از همیشه دلش به حال بردیا سوختو بیشتر از همیشه از سعید متنفر شد ، حمله برد سمت اتقاش ، بی اجازه درو باز کردو درو به دیوار کوبید ...

یه صحنه وحشتناک چندش آور جلوی روش بود ...

یه اتاق پر از دود، چند تا شیشه پر و خالی از مشروب و یه مرد مچاله شده روی تخت تنهایی هاش که هنوز یه سیگار نیمه تموم بین انگشتاش خودنمایی می کرد...
بغضش گرفت، حس سیاه نفرت دوباره قلبشو پر کرد، نفرت از کسی که از پدر بودن فقط اسمشو یدک می کشید...

از مردی که تو دنیا فقط خودشو خودشو خوش براش مهم بود، مردی که به جای الگو بودن، یه لکه ننگ بود، مردی که یادگرفته بود فقط تو پیله ای که واسه خودش تنیده فرو بره و اصلا" یادش نباشه ثمره اون زندگی که این همه سال واسه از دست دادنش عذاداری کرده داره از دست می ره ...

اگه بردیا اون صحنه رو میدید؟اگه باباشو غرق کثافت می دیدکه دیگه دنیا براش تموم می شد، دیگه اون چطوری می تونست بردیا رو خوب نگه داره ؟به چه حقی به چه پشتوانه ای ؟ چطوری از کثیف شد منعش می کرد وقتی بابایی مثل اون داشت ...

بی خیال همه چی شد، بی خیال همه دنیا، چی می خواست بشه آخرش !به درک ، هرچی می شد می شد دیگه، مرگ یه بار شیون یه بار...

تا کی دولا دولا و دست به عصا راه می رفت تا این زندگی به نکبت رفته رو نگه داره، فوقش یا از خونه بیرون می انداختش ، یا اینکه اون ترکشون می کرد، دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نبود ، بود؟؟؟

سعید غرق بود، غرق مستی یا نیستی فرقی نداشت ، مهم این بود که دختر عزیز کرده شو که داشت اونو تو بدترین حالت میدیدو ندید ...

یورش برد سمتش ، اینبار بدونه ترس ، بدون نگرانی ، بدون اینکه فکر کنه بعدش چی میشه!
یکی از شیشه های شراب سرخو که نیمه پر بودو برداشت ، بعدم ته زورشو به رخ اون شیشه سرخ کشیدو کوبیدش بالای تخت سعید...
سعید چشماشو باز کردو مات نگاهش کرد ، انقدر مات که نگاه یه مرده متحرک رو براش تداعی می کرد ...

- داری اینجا چیکار می کنی ؟
صداش به حدی بلند بود که خودشو هم شوک زده کرد، اما فریاد کم بود باید نعره می کشید ...
- می گم داری چیکار می کنی؟ تا کی قرار شاهد کثافت کاری هات باشیم هان ؟

اینبار حس کرد ته گلوش طعم خون گرفته ...

- چرا ساکتی ؟ چرا هیچی نمی گی ؟ ای خدا ...

سعید اما همینطور مات نگاهش می کرد...
فریاد کافی نبود باید دقو دلیش رو خالی می کرد...

دوباره حمله برد سمت شیشه های رنگو وارنگ ...
صدای شیک شکستن شیشه های رنگی که زمین می خورد و هزار تیکه می شد هر لحظه حالشو بیشتر دگرگون می کرد ...

باران بازم نعره کشید، با تموم وجودش ، چقدر صبر آخه ؟ تا کی ؟ مگه جونی براش مونده بود ؟!
- با توام، با تو ام لعنتی ...یه چیزی بگو ، چرا حرف نمی زنی ؟

چی داشت بگه اون بیچاره! مگه می تونست حرفی بزنه ؟ مگه می تونست اعتراضی بکنه ؟ مگه این حقو داشت؟
صورت جفتشون خیس بود ازعرق و گریه و دردبه دری ... چه بیچاره بودن جفتشون !

باران سر یکی از شیشه های شکسته رو برداشت و تو مشتش گرفت، حرکتاش شده بود مثل یه دائم الخمر، دیونه وار عربده می زد و به این طرفو اون طرف می رفتو خطو نشون می کشید...
بردیا ترسیده بودو یه گوشه با پاهای لرزون ایستاده بود، بیچاره تر ازهمه ،حتی جرات نداشت بیاد داخلو ببینه واسه چی خواهرش داره اینطوری زار میزنه...

- ببین منو ،اگه حرف نزنی به خدا قسم رگمو می زنم، قول شرف می دم ...
سعید چونش می لرزید تو یه حالت بدی بودو عکس العمل براش زیادی سنگین بود ...
- دیونه شدی باران ؟
- آره ...آره ... آره ... مگه شک داری ؟ مگه شک داری هان؟

سعید بی حس رو پاش بلند شد، نا نداشت، اما بلند شد ، بلندشد شاید به یه دردی بخوره !!!
رفت سمت باران ، باران عقب گرد کردو بازم براش خطو نشون کشید ...
باران سرشیشه ای که توی دستش بودو روی پوستش کشیدو خیسی خون رو خوب حس کرد و تازه فهمید داره چیکار میکنه ، سعید از این حواس پرتی باران استفاده کردو شیشه رو از دستش قاپید ...

- بدش به من، می گم بدش به من ... می خوام خودمو بکشم ، نمی خوام دیگه چشمم به چشمت بی افته ...
- باران خواهش می کنم ...
- نمی خوام ... خدایا نمی خوام، من این زندگی لجن مال شده رو که قراره هر لحظه با یه هرزه چشم تو چشم بشمو نمی خوام ...

سعید دستشو بالابردو با همون ته مونده زورش که بازم واسه باران سنگین بود صورت اون دختر بیچاره رو نشونه رفت ...

باران وحشی شد یه وحشی به تمام معنا ، شاید اگه قبل از این بود جرات اینکارو نداشت، اما حالا اگه قدرتشو داشت سعیدو با همین دستای بی جونش خفه می کرد ...
حمله برد سمتشو یه تف انداخت به صورتش، بعدم همه قدرتشو جمع کرد و به سرو صورت سعید کوبید ، اما درد ضربه های باران کجا و درد ضربه های سعید کجا!

- داری چه غلطی می کنی هان؟ اصلا" حرف حساب تو چیه ؟ چی می خوای از جون من؟
- حرف من چیه؟ هان حرف من چیه ؟ خیلی بی شرفی ...انقدر که نمی دونم چقدر...
باران پریدو درو باز کرد ...
- این پسرو نگاه ... خوب نگاهش کن ، می بینیش ؟!

سعید نگاهش کرد، با چشمای پر از نفرت ...
پسر بیچاره از کمر به پائین خیس بود، خیس خیس ، خیس از ترس ... از ترس پدری که هیچ وقت پدر نبود ...

باران دیگه بریده بودو نفس براش نایاب ترین چیز ممکن بود ، رفت سمت بردیا دستشو گرفتو هرچی نفرت تو دلش داشت ریخت تو صداشو گفت:

- خوب دیدیش ؟ خوب نگاهش کردی؟ واقعا" حق این از زندگی همین ؟ من به درک ، من به جهنم، ولی حق نداری با این این طوری رفتار کنی، می فهمی ؟ حق نداری مثل یه آشغال باهاش رفتار کنی ...

سعید چین پیشونیش عمیق شده بودو نفس نفس می زدو به چهره بچه هاش نگاه می کرد، هیچ وقت حس پدری بهشون نداشت، بارانو دوست داشت، خیلی زیاد ، اونقدر که بعضی وقتا حتی از خودش متنفر می شد اما بردیا!!!

بردیا براش حکم نانوشته های شوم زندگی شو داشت، هیچ حسی بهش نداشت که !هیچ تازه به نظرش اون حق زندگی رو تو این خونه تو اون اتاق یا حتی توی قلبش رو هم نداشت!

سعید هیج وقت بعد رفتن تارا ، چیزایی که ازش به یادگار مونده بودو نخواستو باور نکرد، چون حس کرد بوی خیانت می ده، بوی یه سوم شخص، اما باران فرق داشت ، خیلی زیاد

سنش کم بود که با تارا ازدواج کرد، هیچ کس موافق نبود، دانشجو بودن هر دوشون ، سال دوم، تازه 21 سالش بودو تارا هم 20 سال بیشتر نداشت ، عاشقش شده بود ، یه عشق آتیشی و سوزنده ...
اول کسی با خبر نبود اما انقدر فوران عشقشون زیاد بود که به چند ماه نرسیده همه فهمیدن ، سعید می گفت اگه نرین خواستگاری تارا با هم فرار می کنیم...

تارا دانشجوی میهمان بود ، اهل تهران نبودو برای خوانوادش فهمیدن اینکه دخترشون توی شهر غریب بدون اینکه اونا خبر داشته باشن عاشق شده زیادی دوراز انتظار بود ،اما تارا هم خط و نشون کشید که اگه جواب مثبت به سعید ندن یا خودکشی می کنه یا اینکه باهاش فرار می کنه ...
6 ماه بعد آشنایی شون به عقد هم در اومدن، خوانواده ها باهاشون سر سنگین شدنو اونارو به حال خودشون گذاشتن ...

اما زندگی برای اونا شیرین بود، شیرین مثل عسل ... زندگی شون اولش سخت بود اما پر بود از حسای قشنگ ، سعید تو نازو نعمت بزرگ شده بود، اما تارا نه، اون تو یه خوانواده کم در آمد بزرگ شده بود ،واسه همین زندگی کردن با سعید تو اون وضعیت براش سخت نبودو به چیزی اعتراضی نداشت ...

همین اخلاقشم باعث شد سعید روز به روز وقتی می دید تارا چطوری همپای خودش همه مشکلاتو تحمل می کنه بیشتر عاشقش بشه ...
ازدواجی یا عروسی در کار نبود، همون عقد محضری که تعداد مهموناش به زور به 10 نفر می رسیدن شد شروع زندگی اونا ...

رابظه شون قبل از عقد هم جدی بودو حالا دیگه جدی ترم شده بود ، تا اینکه تارا خبر بارداری شو به سعید داد ...خبری که سعید حس می کرد شیرین ترین خبری که تو دنیا شنیده ...

باران به دنیا اومد ، فاصله سنی اونو دخترش فقط 22 سال بود، خودش هنوز بچه بود ، کم تجربه و بدون هیچ حس پدری ، دوستش داشت خیلی هم زیاد ، ولی هیچ وقت نفهمید پدر بودن فقط به آغوش کشیدنو بوسیدنو نوازش کردن نیست ، هیچ وقت نفهمید دخترش به حمایت و پشت بودن اون بیشتر از همه چی نیاز داره !

اوضاع مالی به لطف یکی از استادا که از دوستای دور پدر سعید بود بد نبودو می تونست کفاف یه زندگی شیرین 3 نفره رو بده ، باران بزرگ شده بودو با شیرین زبونی هاش دل دو تا شونو برده بود، دنیا دیگه داشت روی خوشش رو به اونا نشون می داد، تا اینکه با اون پیشنهاد سیاه همه این قشنگی ها و شیرینی ها یه باره سیاهو تلخ شد ...

پیشنهاد کاری یکی دیگه از استادا واسه کار تارا توی یه شرکت خصوصی!
سعید اول مخالف بود،اماوقتی اصرار تارا رو دید مجاب شد، اما کاش نمی شد تا نه تارا نه خودش نه این دوتا طفل معصوم نابود نمی شدن ...

اولش همه چی خوب بود، عالی شده بود انگار!

اما زیاد اون روزای صورتی دووم نیاورد، کم کم کدر شد، اوایل تارا هر چی کار می کرد می آورد خونه و خرج می کرد ، زندگی شون تازه نمکی هم شده بود ، اما صحبت های دم گوشی همون شخص سوم کم کم همه چی رو عوض کرد ...

دیگه تارا مثل قبل باهاش رو راست نبود، مدام جلسه داشت ، اضافه کاری ، ماموریت بیرون شهری ...
ذیگه به سعیدو باران نمی رسید، سعید ترسید از اون شخص سوم ، یه ترس گس ، به تاراگفت، تارا اول طفره می رفت ، اما بعدش طفره هم نرفت ...

اما سعید دلش به حال این زندگی می سوخت، دوست نداشت همینطوری نیمه تموم بمونه، سعی کرد دوباره رابطه شون که نزدیک 6 ماهی می شد کاملا" قطع شده رو احیا کنه، باهاش خوابید ...
خوابید تا دوباره اون حسای قشنگ دوران عاشقی یادش بیاد، بهش محبت بیشتری کرد، توجه بیشتری کرد، یه مدت اوضاع بهتر شد، تارا یه کم گرم شد ...

حتی وقتی خبر بارداری دوباره اونو شنید یه دنیا خوشحال شد، دوباره تارا شد گل سر سبد خونش، نمی ذاشت دست به سیاهو سفید بزنه ، هرچی می خواست فراهم میکرد ...

تا اون شب ...شب لعنتی سیاه ... چقدر از شب بیزار بود، همه اتفاق های بد زندگیش شبونه سوزونده بودنش ...

شک کرد ..یه شک که ته دلش رو لرزوند ، اما سعی کرد بهش پرو بال نده، ذهنشو منحرف کرد، دلشو خوش کرد به دخترش و پسری که توی راه بود، اما وقتی بردیا به دنیا اومد حس کرد ، هیچ حسی به اون موجود کوچولو نداره ...

باران شبیه خودش بود ،چشمای عسلی ،گردو سر بالا ،با لبو گونه های برجسته ، گندمی هم بود...
اما بردیا سفید بود، زیادی سفید، با چشمای کشیده میشی رنگ، شکش قلقلکش داد ...

- تارا این چرا شبیه من نیست؟
- وا سعید ! مگه قراره جفت بچه ها به تو برن ؟
- زیادی سفید آخه ...
- خوب چه اشکالی داره ؟
- اشکال که نداره ، اما !!!
- چی می گی سعید ؟ حالت خوبه ؟

سعید با بهت به بچه کوچولویی که مثل پنبه سفید بود نگاه می کردو خودخوری عذابش می داد ...
زیر لب زمزمه کرد ...آرووم ... اونقدر آرووم که خودشم نفهمید دقیق چی میگه!

- آخه شبیه توهم نیست ...
فکرشو شکشو تو ذهنش خط خطی کرد ...

... لعنت به من ، این فکر مسخره دیگه از کجا اومد؟

خودشو لعنت کرد یه مدت طولانی ، اما هر بار اون بچه رو می دید حالش دگرگون میشد ، دوست نداشت سینه تارارو بگیره و شیر بخوره، شدیدا" از این منظره بیزار بود...
هی با خودش کلنجار می رفت تا این شک کثیف از ذهنش بره ، ولی هر بار یه چیزی می شد که نتونه اون حس احمقانه رو فراموش کنه ...

یه مدتی با همین احوالات گذشت و یه شب تارا اومد خونه ومسئله تغییر شغلش رو برای سعید گفت ،سعید حس می کرد داره بال در می یاره ، شاید این موضوع می تونست به همه اون بددلی ها پایان بده اما ...

بازم به چهره بردیا که با یه ترس پنهونی نگاه می کرد دقیق شد، نمی دونست گناه اون این وسط چیه! اما دوستش نداشت ...

برگشت تو اتاقشو همه درداشو سر اون در بدبخت خالی کردو دیواره اتاقو لرزوند ...

باران عصبی گریه می کردوبه سعید لعنت می فرستاد، تحمل این وضعو نداشت، داشت خفه میشد ، سعید بازم بدون هیچ توضیحی واسه این کاراش میدون رو خالی کرد، دلش هوای تازه می خواست، چقدر سیاه بود هوای این خونه ...

گریه کننون پناه برد به بوم تنهاییاش ، انقدر هق زده بودکه نمی تونست بدون هوا دیگه نفس بکشه ، در رو باز کردواولین کاری که کرد چشماشو بستو یه نفس عمیق کشید ...
اما وقتی چشماشو باز کرد حس کرد خدا جواب همه بی کسی و تنهاییاشو این طوری داده ...

یه جوون مضطرب که دستاش تو جیب شلوارش بودو بی وقفه طولو عرض بومو طی می کرد ...
توماژ برگشت ، سنگینی نگاهشو حس کرده بود انگار، اومد سمتشو با صدای بلندی گفت:

- چی شده باز ؟

باران تحمل این یکی رو دیگه اصلا" نداشت، تنها دلخوشیش اون بود ، حالا اونم مثل همه ،طلبکار داشت بازخواستش می کرد...

نفس کم آورد، خسته بود از این همه رل بازی کردنو الکی قوی بودن ...
دوزانو روی زمین نشستو زار زد، حتی دیگه نای زار زدنم نداشت ...

توماژ قلبش تکون خورد، باز اشتباهی به هدف زده بود ، اونم جلوی باران زانو زد ...
دستشو برد سمت دستای باران که روی زانو های خستش گذاشته بود...

- باران ...
- بهم دست نزن عوضی ...بهم دست نزن ...

باران دستشو با نفرت پس کشید ...

- دوباره چه مرگته تو؟

با همون صدای دورگه از گریه و فریاد بازم نعره کشید ...

- به چه حقی سرم داد می زنی ؟ هان به چه حقی ؟چرا ازم باز خواست می کنی ؟
- آرووم باش ، ببخشید ، حالا آرووم باش ، می دونی چقدر وقت اینجا منتظرتم ؟صداتو داشتم می شنیدم باران، چطوری توقع داری نگرانت نشم ؟

هر کلمه ای که توماژ می گفت انگار نیشتر می شدو قلب بارانو می سوزوند، دلش نمی خواست توماژ انقدر بهش نزدیک باشه، دوست نداشت کنارش باشه، تاب نداشت نگرانش باشه ، آخه قلبش فضا کم داشت زود پر میشد، زودی جو گیر می شد...

دلش نمی خواست بهش محبت کنه ، متنفر بود از اینکه نگرانش باشه ...
براق شد تو صورتش ...

- نمی خوام ..می فهمی نمی خوام ؟ دوست ندارم حواست بهم باشه، نمی خوام نگرانم باشی ؟

توماژ خمارو مظلوم نگاهش کرد،باران دلش آتیش گرفت از این طرز نگاه ... حالش بدترشد ، بیشتر ترسید ...
یورش برد سمتش ، باید از خودش می روندش باید کاری می کرد که ازش متنفر بشه، که دیگه دلواپسش نباشه ، که دیگه نگرانش نشه ...

- لعنتی نمی خوام، من این ترحمو دلسوزی رو نمی خوام ... ازت بدم می یاد می فهمی ؟ ازت متنفرم که همیشه ادای آدمای خوبو در میاری ، که همیشه می خوای نشون بدی حواست به همه چی هست،
ازاینکه همیشه مردی تو به رخم می کشی نفرت دارم، لعنتی ازت بیزارم ، حالم ازت بهم می خوره ...

همینطوری می گفتو جلو می اومد ، اما توماژ بی صدا با همون طرز نگاه ایستاده بود ، کاملا" نزدیکش شد ، باران نگاهش کرد، چشماش پر تمنا بود، به نظر باران این بد بود، خیلی بد ...

داشت اوضاع خراب می شد، داشت لعنتی می شد باز ، باید خودشو خالی می کرد ،حرف کافی نبود ، دستاشو مشت کردو بی محابا کوبید به سینه پهن توماژ ، مشت زدو ناله کردو لعنت فرستاد ...

ضربه های دست بی جونش واسه تن توماژ چیزی نبود اماواسه قلبش چرا، ضربه ها داشت دیونش می کرد، امامسخ شده بود، مسخ دیونه گی باران ...

... چرا ایستادی لعنتی ؟ چرا هیچی نمی گی ؟ چرا تب نگاهت داغتر میشه ؟ چرا ازم متنفر نمی شی ؟ چرا ؟ چرا ...

مشت کوبید باز ، اما داغی تن توماژ هوشیاری شو کم کرد ، دیگه طاقت نیاورد ، آخرین مشتی رو که زد دستاش از نوک انگشت تا آرنج روی سینه توماژ ثابت شد ، کوبش تند قلب صاحب اون سینه رو می شنید، اما بازم دلش می خواست بشنوه...
تو یه حالت شدید عصبی قرار داشتو حس می کرد تنها چیزی که الان می تونه بهش کمک کنه سینه مردونه اونه ...ضربان قلب خودشم بی نهایت بالا رفته بود ، دستاش سست شدو کنار تنش افتاد...

حالا سرش روی سینه اون بود ، ضربان قلبش زیر گوشش ، عطر تنش زیر مشامش ...
چشماشو بست ، هر چی می خواست بشه بذار بشه، الان فقط به اون گرما احتیاج داشت وگرنه می برید ...
توماژ نفسش گرفت، اصلا" توقع نداشت این نگرانی اینطوری شیرین تموم بشه، حال خودشم دست کمی از باران نداشت، تو مخمصه بود انگار، اما عجب مخمصه پر التهابی !

نمی دونست چی کار کنه! تا حالا تو همچین شرایطی قرار نگرفته بود ...
اما چیزی رو که خوب می دونست این بود که حق نداره از پناه دادن به یه بی پناه تنها، لذت ببره ، اینو خیلی خوب می دونست...

باران تو خلسه عمیقی فرو رفته بودو اشکاش ناخودآگاه پائین میریخت ، تا اینکه با صدای داغ توماژ دوباره هوشیار شد ...

- باران بهتری؟

سرشو بالا آوردو تازه انگار فهمید چیکار کرده ، یه لرزش خفیفی از حس توام با خجالتو آرامشو هیجان تموم بدنشو پر کرد،اما اون لحظه برای رفع و روجوع اون افتضاح فکری جز فرار به ذهنش نرسید،تو یه چشم بهم زدن از جلوی چشمای توماژ دور شدو صحنه رو خالی کرد ...

توماژهنوز همینطور خیره نگاهش می کرد ، تا اینکه تو لحظه آخر که باران داشت وارد خونه می شد بی فکر گفت:

- باران ، اگه حالت خوب نبود فردا نیا ...

باران چیزی نگفتو رفت ...
توماژ نفس حبس شدشو پر صدا بیرون دادو سری به آسمون بلند کرد، شرمنده نبود به جاش ته دلش یه حس شیرینی لونه کرد ...

رفت پائین ، دل موندن تو اتاقشو نداشت ، می رفت توفکر ...
حاج صلاح خونه نبود ، رفت سمت اتاق بیان، درو آرووم باز کرد ، بیان زیر نور کم چراغ خواب اتاقش سر سجاده نشسته بودو ذکر می گفت...

ایستادو تماشاش کرد، اندازه تموم دنیا دوستش داشت ، چند دقیقه ای همینطور خیره نگاهش کرد ، بعدم پشت سرش نشست ...

ذکر استغفاری که بیان می گفت با اون لحن معصومانش دل توماژو لرزوند، دست برد سمت چادر سفید مادرش، همیشه امن ترین جای دنیا براش اونجا بود ...
یه گوشه از چادرو تو دست گرفتو بو کشید، تو عالم رویا بود انگار!

بیان فهمید بازم پسر عزیزتر از جونش کم آورده که پناهش شده اون چادر نماز سفید ...
درست مثل بچگی هاش ، مثل وقتایی که کم می آورد ، اولین بار تو نمره بود، چادر نماز مادروبرداشته بودو زیرش قایم شده بود ، بیان دیدش،اما گذاشت که خودش به حرف بیاد، یاد گرفته بودو یاد داده بود حرفی رو به زور از دهن کسی بیرون نکشه ...

بار دوم وقتی بود که می خواست اردو بره و صلاح مخالف بود، بازم به اون پناه آورد، آخرین بارم شب قبل از کنکورش بود، اون شبم مامن آرامشش این اتاقو این چادر بود ...

اما حالا ! این حالت یه حرف بیشتر نداشت، حس می کرد بازم پسرش کم آورده که پناهش شده اون ، اما از کم آوردن پسرش تو این روزا می ترسید...
می دونست توماژ از گناه بیزار هم دیده بود ،هم شنیده بود، اما حالا ترسید، ترسید که مبادا خطا رفته باشه !


بازم مثل همیشه صبوری کردو پا پی نشد، فقط بی تاب چشمای ناز پسرش شدو برگشت سمتش ...
یه خنده مادرونه ملیح بهترین آرامشی بود که روح توماژو نوازش داد ...

- مادر به فدات چیزی می خوای ؟

توماژ سعی کرد بغضی رو که تو گلوش داره رو آرووم فرو بده ...

- قبول باشه ،نه فقط دلم تنگت بود همین، خیلی وقت باهات خلوت نکردم ...
- بهتر ...
- آخه چرا ؟!
- تو هم بالاخره می ری، اون وقت من به خلوتای شبونه عادت می کنم ، دوریت بیشتر عذابم می ده ...
- من هیچ جایی قرار نیست ، اگه خدایی نکرده زنم بگیرم میارمش همینجا ور دل خودتون ...

بیان خندید ، از اون خنده هایی که توماژ عاشقش بود ...

- قربون اون خنده هات، آفرین همیشه بخند ...
- پاشو برو پسر ،شیطون نشو ، اعمالم می مونه ها، پاشو برو امشب یکم دعا کنه بلکه خدا سر عقلت بیاره ...

چشمی گفتو بلند شدو پیشونی بیانو بوسیدو از اتاق زد بیرون ...
حس خاصی داشت، حسی که واسه خودش عجیب بود! حتی اصلا" نمی خواست بهش فکر کنه ، اما بود ، عمقم داشت انگار !

فردا صبح وقتی از خواب بلند شد، حس کسی رو داشت که یه چیزی رو گم کرده و دلشوره داره، زودتر ازهمیشه بلندشدو آماده شد ...
دیروز باران گفته بود که خودش تنهایی میره شرکت ،اما اصلا" نباید اینطوری میشد، جلوی خونه شون ایستادو منتظر شد ...

یک ربعی گذشت،بعد یادش افتاد خودش بهش گفته اگه حالش خوب نیست نیاد، ... شایدم نتونسته بیاد !
با این توجیح خودشو راضی کرد که باران امروز سر کار نمی یاد، اما دلش بازم شور افتاد ...
... نکنه براش اتفاقی افتاده ؟!

ته دلش قلقلک شد ، سریع شمارشو گرفت، اما گوشیش خاموش بود ، بازم با خودش گفت شاید حالش خوب نبوده و خوابیده، با این خیال راه افتاد،اما زیاد سر حال نبود ...

وقتی رسید شرکت به خاطر ترافیکی که توی راه بود یکم دیرش شده بود واسه همین یه راست رفت تو اتاقش ...

دو سه ساعتی کاری که عجله ای باید انجامش می داد طول کشید ،تا اینکه یکم سرش خلوت شد ، روی صندلیش صاف نشستو دست به سینه به روبروش خیره شد ...

یاد رفتار دیشب باران باز ذهنشو پر کرد، اول اون واکنش تند ، بعد نفرتی که نسبت بهش ابراز می کرد، بعدم اون ضربه های بی جون ، آخر سرم اون کم آوردن ، بارانم کم آورده بود، این که چیز خاصی نبود!
... چرا دارم موضوعو الکی به نفع خودم تموم می کنم؟ شایدم اونم مثل خودم کم آورده بود! مگه اون آدم نیست ؟

ما می تونست خودشو گول بزنه؟می تونست بگه ته دلش شیرین نشد ؟ می تونست بگه باران با اون کار پریشونش نکرد؟ اگه غیر این می گفت که خودشو گول زده بود ...
هنوز تو فکر بود که صدای در اتاقش رشته افکارشو پاره کرد ...

- بله بفرمائید ...

در بازشدو اندام ظریفو بلند طناز تو قاب در ظاهر شد ...

- می تونم بیام داخل ؟

توماژ از جاش بلند شد ، به هر حال رسم ادب بود ...
- بله حتما" ، بفرمائید ...
- سلام روز خوش ، کارا خوب پیش می ره ؟
- سلام به همچنین ، اوهوم فعلا" که همه چی خوب ...
- خوشحالم ...
طناز یکمی واسه گفتن حرفش این پا و اون پا کرد ...
- چیزی شده ؟
- نه ، فقط بابا زنگ زده بود ...
- جدا" ؟ حالشون چطوره ؟ چند وقتی هست ندیده بودمشون ...
- یکم در گیر ، ولی سلام رسوند ...
- ممنون سلامت باشن ...
- راستی یه پیغام داشت براتون ...

توماژ چشمای سیاهشو ریز کردو خودشو متفکر نشون داد ...

- چی ؟
- برای آخر هفته دعتتون کرد ، راستش یه باغ کوچولو توی لواسون داریم که بیشتر وقتا آخر هفته ها اونجا جمع میشیم ، بابا خواست شما رو هم دعوت کنم، چند تا از بچه هاو توهان خانم هستن ...
- چه جالب ! توهان چیزی نگفته بود...
- خواستم خودم شخصا" ازتون دعوت کنم ...
- خیلی لطف کردین ...
- حتما"تشریف بیارین ، خوشحال میشیم ...
- اگه موردی پیش نیاد به روی چشم حتما" میام ...
- ممنون...

طناز به چهره توماژ دقیق شد به نظرش اومد یه جوری امروز!

- امروز خیلی رسمی حرف می زنین ! اتفاقی افتاده یا سر حال نیستین ؟
- چیز خاصی نیست، همون مشکلات همیشگی ...
- اوهوم باشه ، راستی به خانم بردبارم گفتم، اگه دوست داشتین روژین جونم بیارین ...
توماژ عملا" کلمات آخر جمله طنازو نشنید ...
چینی به پیشونیش دادو پرسید...
- مگه اومده سر کار ؟
طناز یه خنده آبکی گوشه لبش نشوندو گفت:
- از من می پرسین ؟ مگه صبح با هم نیومدین ؟
- نه ...
- فکر می کردم باهم میاین ...
- درسته اما امروز حالش خوب نبود ، قرار بود تو خونه استراحت کنه ، فکر کردم نیومده ...

طناز پوفی کردو آب دهنشو قورت داد ...

- خوب من دیگه برم ، آخر هفته منتظرم ...
- ممنون از دعوتتون ...

طناز با اجازه ای گفتو از اتاق بیرون زد ...
بعد رفتن اون ،توماژم دیگه تعللو جایز ندیدو رفت سمت اتاق باران ...
تا رسیدن به اتاقش صدبار قضیه رو تو ذهنش مرور کردو آخر سرم نفهمید باران برای چی صبح جوابش رو نداده بود !

در زدو بدون اینکه منتظر اجازه باشه وارد شد، باران سرشو زیر انداخته بودو داشت یه چیزی می نوشت ...
اما وقتی صدای دروشنیدو سرشو بالا آوردو با توماژ چشم تو چشم شد ...

- تو اینجایی ؟

نفس باران گرفت ، حالا چطوری می خواست باهاش چشم تو چشم بشه ؟ دستو پاشو گم کرده بودو نمی دونست باید چی بگه !اما سعی کرد حداقل ظاهرشو حفظ کنه ...

- سلام صبح به خیر ...
- سلام ، پرسیدم اینجا چیکار می کنی ؟
- مگه قرار بود کجا باشم ؟
- پس چرا صبح هرچی بهت زنگ زدم جواب ندادی ؟
- زنگ زدی ؟

بارانو گوشی شو از توی کیفش درآوردو نگاهی بهش انداخت ...

- آهان شارژش تموم شده خاموش بوده ، کارم داشتی مگه ؟
خودش دیشب دقیقا" واسه فرار از سوال جوابابی اون این کارو کرده بود ...
- به همین راحتی ؟ شارژش تموم شده بود؟
- خوب چی بگم؟ الکی دروغ سر هم کنم راضی می شی؟
- خیلی بی فکری دختر ...

توماژ دوست نداشت بازم تکرار کنه که نگرانش بوده و دلش شور می زده ، اصلا" دلش نمی خواست بحث دیشب دوباره تکرار بشه ...

- خیلی خوب ، باشه هر طور مایلی ، دیگه بحثی نیست ...
توماژ پشتشو بهش کرد تا بره که ...
- یه لحظه صبر کن ...
توماژ بی حرف برگشتو منتظر شد ...باران از جاش بلند شدو جلو تر اومد، دوباره اون عطر تندو زده بود، توماژ سعی کرد زیاد نفس عمیق نکشه ...
- می خواستم بابت رفتار دیشبم عذر خواهی کنم، اصلا" نفهمیدم چی شد!
- دیشب ؟ مگه دیشب چه اتفاقی افتاده ؟

توماژ اینو گفتو بازم پشتشو کردو رفت،هرچند بارانو تو بهت بزرگی گذاشت ، ولی خوب با این کار توماژ حس کرد سنگینی یه کوه از پشتش برداشته شده ...
از دیشب تا حالا داشت برای اون کار احمقانه خودخوری می کردو نمی دونست چطوری باید با توماژ برخورد کنه !!!

وقتی اون رفت تازه یه نفس عمیق کشیدو نشست ، این پسر همیشه غیر قابل پیش بینی بود !
توماژ یکمی عصبی بود ،می دونست دلیلی نداره که باران برای همه کاراش با اون هماهنگ کنه ،اما خوب وقتی اون همه دلشوره و دلواپسی اینطوری بی جواب مونده بود دلش گرفت ، واسه همین پناه برد به کتابخونه و سعی کرد فعلا" به اون موضوع فکر نکنه ...

دست کشید روی قفسه کتابا، همه چی براش دوباره رنگ عوض کرد، انگار سفر کرد به تاریخ ، اونجایی که همیشه براش فوق جذاب بود ...
دوباره تک تک اسمای روی کتابارو مرور کرد، بیشترشو خونده بود ،کتاب "تاریخ باشکوه مصر" رو برداشت ... کتابی که کلمه به کلمه شو حفظ بود ،یکی از پروژه های دانشگاهیش هم بود، تحقیق در مورد تاریخ و تمدن مصر ..

عجب پروژه ای هم شد، طوری جلوی دکتر شایگان از تحقیقش دفاع کردو توضیحات جامعی داد که واقعا" اونو شیفته خودش کرد، از همونجا هم بود که شایگان نظرش نسبت به توماژ کاملا" عوض شد ...
حسو حال درسو دانشگاه و اون دفاعیه پرتابش کرد به اون زمان ، موقعی که سرش پر بود از ایده های بزرگ ، تشنه دونستنو مطالعه بود...

کتابو گذاشت سرجاشو بازم با تصور اینکه یه روز بتونه از نزدیک اون اهرامو ببینه غرق لذت شد، عجیب دوست داشت واسه یه بارم شده اونجارو از نزدیک ببینه ...
درکتابخونه رو بستو رفت پیش توهان ...

- چطوری پسر؟ خاله خوبه ؟ از کارمند جدیدت چه خبر ؟
- کارمند جدیدم ؟
- آره دیگه، بارانو می گم ...
- نمی دونم! اصلا" نمی شه فهمیدش !
- با خوانوادش مشکلی داره ؟
- با پدرش انگار!یکم ناسازگاری تو خونش هست البته ...
توهان با این حرف توماژ یکمی متفکر شدو دیگه چیزی نپرسید ...
- راستی توهان یه پیشنهاد دارم ..
- می شنوم ...
- تو برنامه تحقیقاتی شرکت یه سفر به مصر رو هم بذاریم ...
- مصر؟!
- حالا چرا اونجا ؟
- جای بهتری سراغ داری ؟ خوب چیزی که ما دنبالشیم ...
- مجوز گرفتن از اونجا خیلی سخت، خودم می دونم که جون می ده واسه یه پروزه تحقیقاتی بزرگ ،اما به این راحتی هام که توفکر می کنی نیست ...
- می دونم، اما می شه راجع بهش تحقیق کرد،بعدشم لازم نیست اول واسه تحقیقات بریم، اول یه سفر چند روزه می ریم ، اوضاعو که بررسی کردیم بر می گردیم مجوزشم می گیریم ، تو مطمئن باش استاد شایگان می تونه درستش کنه ...
- خودمم دوست دارم یه سفر اونجا برم حالا ببینیم چی می شه !
- راستی چرا بهم نگفته بودی دکتر مهمونی داره ؟
- طناز خواست که نگم ...
- اوهوم که اینطور ! تو میری ؟
- آره ، چرا نرم! تو هم بیا ، ظاهرا" بارانو هم دعوت کرده ، نمی دونم چی توکلشه اما انگاراین مهمونی بی هدف نیست ...
- احتمالا" اگه مشکلی پیش نیاد ،با روژینو باران می یام ...

- راستی توماژ ، روز مهمونی بهترین موقعیت واسه طرح پیشنهادت ، اون شب می تونی راجع بهش حرف بزنی ...
- باشه بهش فکر می کنم فعلا" ...

طرح پیشنهادیش عملا" پر هزینه بود ، پس باید حساب شده عمل می کردو بیگدار به آب نمی زد، چون حالا خودشم سهامدار شرکت بودو تو سودو زیانش شریک ، ولی به هر حال یه سفر کاری چند روزه نمی تونست زیاد دردسر ساز باشه ...
اون روز قبل از اینکه ساعت کاری تموم بشه وسایلش رو جمع کردو رفت سراغ باران ، در زدو اینبار منتظر شدو تا جواب بگیره ...

- بله بفرمائید ...

باران توقع دیدن دوباره توماژو نداشت ، یکم عصبی به نظر می اومد ...

- حاضری ؟
- واسه چی ؟
- خیلی بهت خوش گذشته انگار، وقت رفتن ...
- ممنون شما بفرمائید ، من خودم می یام ...
توماژ یهو عصبی شد، درو بست اومد داخل ، بعدم دقیق روبروش ایستادو گفت:
- من عادت ندارم یه چیزی رو چند بار تکرار کنم، پس زودباش آماده شو ...
- منم عادت ندارم حرف زور بشنوم، اینو هم شما خوب میدونی ...
- باران بااعصاب من بازی نکن ، زودباش آماده شو ...

حالا باید چیکار می کرد! معلوم بود که مجبور بره، این اتاق یه در که بیشتر نداشت، باید از اونجا بیرون می رفتو توماژ قطعا" نمی ذاشت تنهایی بره ، به خودش لعنت فرستاد ...
وسایلشو سریع جمع کردو کیفشو با غیض برداشتو با اخمایی تو هم راه افتاد ، تا اومدن به ماشین برسن ، هیچ کدوم حرفی نزدنو تو مغزشون با خودشون درگیر بودن ...

باران آرووم نشستو یه نفس عمیق کشید،توماژم همینطور ...

- عادت داری با همه چی مخالف باشی ؟
- نخیر، ولی مثل اینکه زور گفتن بدجوری عادت تو شده ...
- دختر ما مسیرمون یکی ، داریم یه جا میریم ، بعد مسخره نیست تو از یه ور بری منم با ماشین خالی تنهایی برگردم خونه ؟
واژه تنهایی به نظر باران سنگین اومد، با خودش گفت: این زده به سرش انگارا!
- ربطی بهم نداره، خوب دوست ندارم الکی مشکل درست کنم وقتی چیزی بینمون نیست ...
- ربطی نداره ؟ جدی فکر می کنی نداره ؟
- اصلا" دلیل اینهمه اصرارت رو نمی فهمم!
توماژ خنده آروومی کردو پشت سرشو خاروند ...
- باید ببخشید اما یه دلیل بیشتر نداره ، اونم اصرارای حاج صلاحِ ، می دونی روزی چندبار از من حال و احوال تورو می پرسه ؟
- شوخی می کنی ؟ برای من نگرانن؟
- ظاهرا" که اینطوری !
- بعد بیان جون می دونن؟
- خجالت بکش دختر، عجب رویی هم داره به خدا ...
- خودت می گی نگران من...
- خوب تو یه جور امانتی هستی براش ، دوست داره امانت دار خوبی باشه همین ...
باران دوباره براق شد ...
- امانتی ؟ امانتی از کی ؟
- اینو دیگه باید از خودش بپرسی .. از همه بدتر شم اینکه سرکار ، تازه تو رو امانت سپرده دست من بیچاره ...

اینبار زیر لب زمزمه کرد... آخه نمی دونه که چه سرتقی رو دست من سپرده که !!!

- چقدرم که امانت دار خوبی هستی ؟
- نیستم ؟
- معلوم که نه، اون روز توی کوه رو که یادت نرفته ؟
- نه اتفاقا"خوبم یادم میاید ، بااون سناریویی که تو بازی کردی بعید می دونم حالا حالا ها از ذهنم پاک بشه ...
- حالا بحثو عوض نکن، موضوع امانت دیگه چه صیغه ای ؟
- نمی دونم باید از خودش بپرسی ! به منم چیزی نمی گه ...
- داری دروغ می گی مثل چی ...
- دارم دروغ می گم؟ واسه چی باید دروغ بگم!نکنه فکر کردی دنبال بهونم ؟
- همچین دور از ذهنم نیست ...
- اون دیگه مشکل ذهن خراب تو ... حالا اگه خیلی ناراحتی یه کاره دیگه هم می تونیم بکنیم، صبحا یه کوچه قبل شرکت پیادت کنم، عصرا هم بیای سر همین کوچه تا باهم برگردیم ...
باران حرصی شدو دوباره اخماشو تو هم کشیدو گفت:
- یعنی تا این حد واجبِ ؟
- خوب من دوست دارم وظیفه ای که بهم محول می شه رو درست انجام بدم ...
- متاسفم ،اما منم تا نفهمم قضیه از چه قراره زیر بار این خفت نمی رم ...
- یعنی بخوای با من ببری و بیای دچار خفت می شی ؟
- یه چیزی تو همین مایه ها ...
- دیونه ای به خدا ، اصلا" هر طور دوست داری ...

توماژ خیلی سعی کرد منظورشو جوری برسونه که باران برداشت اشتباه نکنه، اما خوب اون طبیعتش با اعتماد کردن جور در نمی اومد ،اصلا"به همه چی بدبین بود ...

شب قبل از مهمونی بود که یه پیام روی گوشیش اومد...
- سلام خانم بد اخلاق ، خواستم بگم فردا رو شرمنده نمی تونی تنها بیای ...
بعد از اون بحثی که باهم داشتن دیگه باران خودش می رفتو می اومد اما حالا!!!
چند بار متن پیامو خوند، از اینکه بعد چندروز دوری می تونه فردا درستو حسابی اونو ببینه یه حسی بهش دست داد، دیدن هر روز توماژ انگار عادتش شده بودولی نمی خواست باورش کنه ، اما حالا حداقل تونست با خودش صادق باشه ...

از پیام دادن زیاد خوشش نمی اومد ، واسه همین شمارشو رو گرفت ...
بوق دوم نخورده تماس بر قرار شد ...

- سلام شبت بخیر ...
- سلام شب تو هم بخیر، روژین خوبه ؟
- ای بدک نیست ...
- موضوع فردا چیه ؟
- مهمونی خانم شایگان رو می گم، نگو که نمی یای؟
- چرا اتفاقا" میام !
- اوهوم، خوب منظورم این بود که راه دور تو هم که تا حالا اونجا نرفتی، درست نیست تنهایی بری ...
- من باید یه چیزی رو واسه همیشه برای تو روشن کنم، اینو تو مغز تو خالیت فرو کن، درست غلط بودن کارم فقطو فقط به خودم مربوطه نه هیچ کس دیگه، خوب متوجه شدی ؟
- حالا تو هم خوب گوش کن ، اگه شده باشه دستو پاتو ببندمو با خودم ببمرت این کارو می کنم،اما محال بذارم تنهایی بری، پس تو هم اینو خوب توگوشت فروکن ...
- پسر روانی ، مگه شهر هرت که هرکاری دلت بخواد بکنی هان؟ ممکلت قانون داره تو هم به زور هیچ غلطی نمی تونی بکنی ...

کلمات آخرو دقیقا" داشت جیغ می زدو میگفت ، توماژم از اون ور خط داشت تو دلش ،کیلو کیلو قند آب میشد که باز حرص اون بشرو درآورده ...

- ببین منو، اگه لازم باشه قانونو هم عوض می کنم حرف تو که دیگه سهل ، پس واسه من ادا در نیار ، حالاهم مثل بچه های خوب بگیر بخواب ، تا فردا سرحال باشی، یه لباس خوشگلم بپوش ، یه موقع تو راه فکر نکنن دوتا پسر یه دخترو بلندکردن ...
- مگه تو خواب ببینی دایناسور ...

جیغ زدو بعدم گوشی رو کوبید روی تخت، عملا" داشت از گوشاش عین قطار دود بلند می شد...
... حیف ... واقعا" حیف که رفتن به اون مهمونی برام خیلی مهم ! وگرنه ...وگرنه
حالیش می کردم باران کیه!آه ...روانی بی خاصیت، کاش می ترکید ازدستش راحت می شدم... دلم می خواد با همین انگشتام اون چشمای ....اون چشمای ...آه لعنتی ... اصلا" حالا که اینطور شد نمی رم تا جونش در بیاد ، خدایا کاش می تونستم خفش کنم .ایییییییی ....

هی گفتو هی حرص خوردو هی لعنت فرستاد ، تا آخرسر خسته شدو روی تختش نشست ، کفری شده بود ، اونم چه جورم !
اون زیادی باهوش بود ، نه! زیادی جلب بود !هرچی بود که خوب بلد بود روی چیزایی تاکید کنه که می دونه طرف مقابلش مجبور به انجامش و اینطوری یک به هیچ به نفع اون میشد...

صد بار لباسای توی کمدشو بیرون کشیدو هزار بار بیشتر نگاهشون کرد، دوست داشت به اون مهمونی بره چون دلش نمی خواست با نرفتنش طنازو به خواسته دلش برسونه و همین که چرا این مسئله اینقدر براش مهم شده بیشتر عذابش می داد ...
حالا رفتنش به یه طرف اینکه چی بپوشه یا چه طوری خودشو درست کنه به یه طرف ، می دونست اونجا نمی تونه تو قالب همیشگیش باشه و مجبور مثل بقیه رفتا کنه ! آخه اصلا" دوست نداشت اونجا و تو اون مهمونی اون نگاههای تمسخر آمیز همیشگی رو تحمل کنه ...

آخرسرم چیز بهتر از این به ذهنش نرسید، هم اسپرت بودو هم دخترونه و این راضیش میکرد ...
یه شلوار سفید لوله تفنگی خوش دوخت با یه کت کوتاه تا زیر سینه ، با یه بلوز طلایی بی آستین که یقه دو سانتی بودو وقتی اون کتو روش می پوشید دیگه همه جاش پوشیده میشد ،با یه کفش عروسکی بی پاشنه طلایی و یه شال سفید ...

این عالی بود، اون لباسو تن یه مانکن تو یه فروشگاهی که لباسایی ایتالیایی می فروخت دیده بود ، از استایل لباس خوشش اومدو خرید، اما حتی یه بارم نپوشیدش، چون موقعیتش هیچ وقت پیش نیومد ...
مهمونی از ساعت 8 بود ولی باید حداقل دوساعت زودتر راه می افتادن ، بعد نهار به بردیا سفارشات لازم رو کردو گفت ممکن شب دیر بیاد ، اون پسر بیچاره هم مثل همیشه چیزی جز باشه نداشت که بگه ...

یه دوش اساسی گرفتو سعی کرد سریع آماده بشه ، اول لباسو پوشیدو یه نگاه خریدارانه به خودش تو آینه انداخت ، خوب شده بود، یعنی به نظر خودش که عالی شده بود ...
بعد رفت سراغ صورتش ، یادش نمی اومد آخرین بار کی به صورتش کرم زده اما حالا فرق داشت، کرمو دو درجه تیره تر از پوست خودش انتخاب کرده بودو حالا تقریبا" برنزه شده بود ، یه رژ گونه طلایی ماتم روی گونه هاش کشید، یه حس خاصی موقع اینکارا داشت که خودشم نمی دونست دقیقا" چیه!

تا حالا خط چشم نکشیده بود واسه همین ترجیح داد بیخیال اون بشه و رفت سراغ ریمل ، مژهای پری داشتو با چند بار کشیدن مایع به مژه هاش صورتش رنگو آب گرفت، یه رژ صورتی کمرنگم زد ...

حالا مونده بود موهاش، از آخرین باری که موهاشو کوتاه کرده بود چند ماهی می گذشت، حالا یکم بلند شده بود ، اما نه اونقدر که بتونه مدلی براش در بیاره ، تنهاکاری که می دونست بکنه این بود که بخش جلویی موهاشو تا حد ممکن بالا بیاره و موهاشو گوجه کنه البته یه گوجه کوچولو در حد گوجه سبز!
موهاش که به سمت بالا کشیده شده بود چهرشو خیلی خاص کردو عجیب بهش اومدو با اون چشمای درشتو گردیم که داشت خیلی خوشگلتر از اونی شده بود که خودش تصورمی کرد ...

به ساعتش نگاهی انداخت ،دیگه وقت رفتن بود، حیف که دوست داشت تا همه چیز تازست ، جلوی اون دایناسور دیده بشه وگرنه خودش ماشین می گرفتو می رفت، اما قیافه خشک شده توماژ وقتی اونو می دید چیزی نبود که به این راحتی ازش صرف نظر کنه!
مانتوی شنل مانند سفیدشم پوشیدو به روژین پیام داد که آمادس یه چند دقیقه بعدم جواب گرفتو از خونه بیرون زد ...

روژین سوار ماشین بود ، اما توماژ ایستاده بودو دستاشو گذاشته بود روی سقف ...
انگار برای اونم این مهمونی متفاوت بود، چون عجیب به خودش رسیده بود ، یه کت و شلوار مارک دار مشکی با یه بلوز سفید و یه کروات مشکی ، موهاشو هم مثل همیشه که می خواست خاص به نظر بیاد بالا زده بودو یه عینک خوش فرمم به چشماش بود ...

سرش مدام به اینطرفو اونطرف می چرخید که باران از در بیرون اومد ...
چندبار پلک زد ، اول نشناختش ، ولی با یه نگاه دیگه فهمید این همون سنجاب چموش خودش ، با خودش گفت :نه انگار واقعا" خودش !!!
با یه نفس عمیق سعی کرد بهت زدگیش زیاد به زوایای چهرش نفوذ نکنه اما کار سختی بود ...
باران با اون کفشای ظریف حتی راه رفتنشم عوض شده بود ، جلو تر اومدو سلام کرد ...
توماژ هنوز با بهت نگاهش می کرد، اون واقعا" معرکه شده بود، از یه دختر پسر نما حالا تبدیل شده بود به یه مانکن اونم از مدل حرفه ایش ، باورش نمی شد! یعنی واقعا" باورش نمی شد !

باران غرق نگاه های خیره توماژ بودو از اینکه می دید تغییراتش قابل توجه بوده ، به خودش بالید ، ولی سعی کرد عادی باشه، واسه همین بعد سلام دیگه چیزی نگفتو نشست ...
روژین وقتی دسته در کشیده شدو اون خانم خوشگله اومد تو دهنش از تعجب باز موند!

- خودتی باران؟
حالا دیگه توماژم نشسته بود پشت رولو شاهد حرفای اونا بود ...
- اوه شماهام ، انگار چی دیدن اینطوری تعجب کردن ؟
- باور کن اگه این صدای مسخرتو نمی شنیدم هنوزم باورم نمی کرد ...

روژین اینو گفتو بعدم یه چشمک بامزه به باران زد، خودشم خوشگل شده بود از یه دختر ساده به خانم ناز تبدیل شده بود ...
راه به خاطر ترافیک ، براشون خسته کننده بود، واسه همین وقتی رسیدن حسابی کلافه وبی حوصله شده بودنو اخماشون تو هم بود ...


مهمونی شروع شده بودو از صدای موزیکی که می اومد معلوم بود حسابی مجلس گرم شده ، وقتی وارد شدن اولین کسی که برای استقبال اومد طناز شایگان بود ....
اونم چه استقبالی !اگه کسی نمی شناختش فکر می کرد قرار با ملکه انگلیس ملاقات کنن !یه لباس شب دکلته سنگ دوزی شده مشکی تنش بودو موهاشم طبق آخرین مدل ژورنالی درست کرده بودو برای خودش پسرکشی شده بود که بیاو ببین ...

اما با خوش رویی خوش آمد گویی کردو ازشون خواست که داخل بشن ، اما با همه سعی که کرد ، نتونست طرز نگاه خاصش به بارانو مخفی کنه اما با روژینو توماژ حسابی خودمونی برخوردکرد ...
دکتر شایگان دومین نفری بود که جلو اومدو از دیدن دانشجوی مورد علاقش ابراز خوشحالی کردو به اون دو تا خانم جوانم خوش آمدی گفتو بعد رو کرد به یه خانم فوق العاده زیبا و شیک پوش که از مدل چشماش می شد راحت حدس زد که مادر طناز باشه ...

- بچه ها ایشون خانمم پرستو جان هستن ...

اینو گفتو بعدم توماژو بارانو به عنوان کارامندای شرکت معرفی کردو روژینم خواهرم توماژ شاگرد ممتاز دانشگاه ...

- خیلی خوش آمدین ، شایگان از شما توی خونه خیلی حرف می زنه ...
- از دعوتتون ممنون ، ایشون همیشه به بنده لطف دارن..

نگاه های خاص پرستو به توماژ باعث شد باران بیشتراز قبل مطمئن بشه دعوت امشب از اونا بی هدف نبوده، مدام نگاهش بین اونا که چند دقیقه ای بود توماژو به حرف گرفته بودن می چرخید ، اما چیز خاصی دست گیرش نمی شد تا اینکه بالاخره دست از سر توماژ برداشتن و اجازه دادن که با دخترا همراه بشه ...
میزی که برای اونا انتخاب شده بودو طناز نشونشون دادو بعد دخترا رفتن برای تعویض لباس ...

توی اتاق وقتی باران شنلش رو در آورد ،نمای اصلی لباسش معلوم شد، تازه اون موقع بود که روژین فهمید باران واقعا"یه چیز دیگه شده امشب ، خودشم یه کت و شلوار دخترونه آبی نفتی پوشیده بود که با پوست سفیدش جنگ می کردو حسابی بهش اومده بود ...

وقتی وارد سالن اصلی شدن هیچ کس به نظرشون آشنا نیومد از بچه های شرکت فقط توهان و بهزاد دعوت بودن ، که اونا هم پیداشون نبود ...

باران حس میکرد ضربان قلبش بالارفته ونمی تونه درست نفس بکشه ، ولی علتش زیاد براش واضح نبود ، مثل کسی شده بود که دنبال گم شدش می گرده ...

با روژین رفتن سمت میزی که قبلا" طناز نشونشون داده بود ، توماژ اونجا هم نبود، چند قدم بیشتر نموده بود بشینن که ؛
- ببخشید تنهاتون گذاشتم...

روژین نشست بلافاصله نشست،اما باران با اخم برگشت سمت صدا ...

نگاهش کرد ، چشامش دقیقا"توعمق چشمای توماژو کاوید، شاید اولین بار بود که اینطوری نگاهشون تو هم گره خورده بود! نه یقینا" این اولین باربود، چون هیچ کدوم این حس داغ شدنو که تو اون کسری از ثانیه قلبشون رو پر کردو توی هیچ کدوم از تجربه های قبلی شون نداشتن ...

صدای کشیده شدن پایه صندلی اونارو از خلسه درآوردو تازه حالی شون کردچطوری دارن بی پرده غلط می خورن تو هوای همدیگه ...

- توماژ کجا بودی ؟

صدای ظریف روژین اون لحظه برای توماژ از ناقوس کلیسا هم سنگین تر به نظر اومد،اما سرشو به سمت اون چرخوند ...

- داشتم با خوانواده شایگان آشنا می شدم ...

اینو گفتو نفس حبس شدشو پر صدا بیرون داد ...

- تورو خدا پیش ما بشین ما اینجا کسی رو نمی شناسیم ، حس خوبی ندارم اصلا"
توماژ سعی کرد تسلطو به صداش بر گردونه ...
- چشم طلا خانم ، من امشب در بست در خدمت شمام ...

اینو گفتو یه نگاه سطحی به صورت یخ بسته باران انداخت ، تو دلش خندید ...
... یعنی به همین زودی تموم شد ؟ چقدر سریع حس عوض می کنی دختر !!!
چند دقیقه بعد سرو کله بهزادو توهانم پیداشدو شیواهم بااون آرایش غلیظ از بین جمعیت اومد سمتشون ...

اما بعد یه سلامو احوال پرسی کوتاه دوباره پیش طناز برگشت ...
توهانو بهزادم صندلی گذاشتنو کنار اونا نشستن ...

صحبتاشون حول محور کاریشون بودو دخترا دیگه کم کم داشتن کلافه می شدن که صدای باران اعتراض گونه تو جمع بلند شد...

- کافیه دیگه خستمون کردین ، اومدین جلسه کاری یا مهمونی ؟
- ببخشید ، ببخشید ، تسلیم راست می گی حق باشماست ...
توهان دستشو به علامت تسلیم بالابردو خنده بانمکی کرد...
- نمی دونستم انقدر زود به شکر خوردن می افتی !
توهان سرشو به گوش توماژ نزدیک کردو گفت:
- تو یکی دیگه هیچی نگو که با یه کلمه حرف اضافه پتتو ریختم روآب ...
- تو دوباره زده به سرت ؟؟

توهان خنده خبیثانه ای کردو با چشم به باران که سرشو زیر انداخته بود اشاره ای کردو دوباره سرشو نزدیک بردو گفت:

- باور کن اول نشناختمش ، اصلا" فکرشم نمی کردم همچین تیکه ای باشه ...
توماژ سرشو بالا آوردو از اون نگاه هایی که حتی توهانم ازش حساب می برد بهش انداخت ، اما توهان سعی کرد به روی خودش نیاره و سرشو با بهزاد گرم کنه ...

توماژ دوباره نگاهش چرخید سمت باران، اونم نشناخته بودش، توهانم حق داشت که نشناستش ، ولی این حقو نداشت که در موردش نظر بده ...
ته دلش خالی شد ...
پس چرا خودش این کارو کرد؟چرا خودش در موردش نظر داد ؟ چرا خودش تا دیدش اعتراف کرد بی نهایت زیبا شده ؟ چرا خودش تموم طول راهو داشت به اون چشمای براق عسلی فکر می کرد؟ چرا یه لحظه اون نگاه غافلگیر کننده راحتش نمی ذاشت ؟!

دستی به صورتش که حس می کرد داغ شده کشید، افکارش شدید پریشون بود از بی بندو باری و نگاه های هرزه بیزار بود ازاینکه بخواد به اعتمادی که بهش شده خیانت کنه بیزاربود...

ولی دست خودش نبود، دلش اون داغی نگاهو بازم می خواست ، اما اگه می خواست ! اگه می خواست باید به نگاهش معنی می داد باید نگاهشو از هوس خالی می کرد ...

باران خاص بود، زیبا بود ، گستاخ بود ، فریبنده هم بود ، کسی درمقابل اون چشما نمی تونست زیاد دووم بیاره، نا خودآگاه چشما به سمتش می چرخید ، یه جورایی نمی شد دل ازش گرفت ...
پس اگه قرار بود اونم مثل بقیه پر هوس نگاهش کنه که دیگه توماژ نبود،بازم ته دلش خالی شد ...

انگار می خواست قلبشو ببینه ، مسخر بود اما نگاهش کرد ،قلبشو دید، ملتهب شده بود، یکمی هم منقبض ، شاید یکمی قرمزیش آتیشی ترم شده بود...
به قلبش کجکی خندید، اما قلبش از این خنده پر تمسخر مچاله شد...
خوب ملتهب شده بود که شده بود، به فرض که منقبضم هم شده بود ، آتیشم گرفته بود، این که دیگه خنده نداشت، تمسخر حقش نبود، داشت در حقش ظلم می شد ، این نامردی بود!!!

سرشو بالاآوردو بازم نگاهش با نگاه باران تلاقی کرد، تنش یخ کرد، نه یعنی داغ شد،خودشم نفهمید چی شد! خجالت کشید انگار! شاید حس کرد باران نگاه دزدکی به قلبشو دیده ! حس یه مجرمو داشت که موقع ارتکاب جرم گیرش انداخته بودن ...

حس کرد اوضاع دیگه داره از کنترلش خارج می شه واسه همین رو کرد به توهانو بلند گفت:

- راستی توهان با دکتر حرف زدی ؟
- در چه مورد؟
- به همین زودی یادت رفت ؟
- آهان ، نه هنوز ،امشب وقت مناسبی می تونیم راجع بهش صحبت کنیم ...

صدای بهزاد اینبار بلند شد ...

- بابا یه طوری بگین ماهم بفهمیم ...
- توماژ در خواست یه سفر به مصرو داده ...
همه یه صداگفتن:
- مصر؟!
- کره مریخ نه ها ! همین مصر کوچولوی خودمون ، چه خبرتون ؟
- توهان مسخره بازی درنیار، درست حرف بزن ببینم چی شده ...
اینبار توماژ به جای اون جواب دادو بقیه هم مشتاق نگاهش کردن ...
- من خیلی دلم می خواد یه سفر اکتشافی به مصر داشته باشیم، از توهان خواستم در موردش با دکتر صحبت کنه ،اما ظاهرا" هنوز موقعیتش پیش نیومده ...
- موضوع جالبی می تونه باشه ، اما قطعا" پر هزینه هم هست ...
- صد در صد ...
- به هر حال مطرح کردنش فکر بدی نیست، به امتحانش می ارزه ...
- نظر منم همین ...

صبحتاشون بازم گل انداخته بود که اینبار طناز اومد سمتشونو مجبور شدن بحثو نیمه تموم بذارن ...

- بچه ها بابا می گه بیاید اونطرف ظاهرا" استاد بهرامی هم خوانوادشون اومدن...
توهان از جاش بلندشدو گفت:
- جدی می گی ؟
- آره ، می یاین ؟
- البته ...

توهان بلند شدو توماژو بهزادم همینطور ،اما توماژوقتی خواست از روی صندلی بلند بشه یه نگاهی به دخترا انداختوگفت:

- سعی می کنم زیاد طولانی نشه ، از خودتون پذیرایی کنین تا برگردم، استاد بهرامی یکی از استادای به نام دانشگاهمون بود، خیلی دلم می خواد دوباره ببینمش ، وگرنه تنهاتون نمی ذاشتم ، یه چیز دیگه بارانو مطمئنم اهل این حرفا نیست ، اما روژین نبینم هوس کنی از جات بلندشیا ...
توماژ اینو گفتو اشاره ای کرد به اون جوونایی که تو هم می لولیدنو اسمشو رقص گذاشته بودن ...

- چشم داداش ...

لحن روژین مظلوم بودو دل توماژ به حالش سوخت ، اما باران چیزی نگفتو به یه نگاه بی روح بسنده کرد ...
وقتی توماژ رفت ، باران رو کرد به روژینو گفت:

- از شایان چه خبر؟
- بی خبرم ...
- باور کنم ؟
- فقط بعضی وقتا پیام می ده همین ...
- تو چی ؟
- توماژ قسمم داده باران ، نمی خوام زیر قولم بزنم، اما خوب دلم تنگ می شه دیگه ، فقط یه جواب کوتاه که بدونه خوبم همین ...
- آخرش چی میشه ؟
- توماژ میگه قراره باهاش حرف بزنه اما نمی دونم چرا چیزی نمیگه! منم روم نمیشه ازش سوالی کنم ...
- حتما" یه چیزی تو فکرش ، توکه داداشتو بهتر می شناسی ، بی فکر کاری رو انجام نمی ده ...
باران بعد اینکه اینو گفت خنده کوتاهی کردو دوباره گفت:
- چرچیلی واسه خودش که دومی نداره ...

روژین نگاهشو بهش دوخت ، اما باران سرشو زیر انداخت، خوب داداشی عزیزشو شناخته بود خیلی خوب ...

مهمونی یه مهمونی که صرفا"برای جوونا باشه نبود و همه سنی توش دیده می شد ، اما بالاخره بساط عیشو نوشم برپابودو جوون ترا داشتن حسابی کیف می کردن، روژین نگاهش دوباره بین جوونایی که داشتن یه گوشه ای واسه خودشون می خوردنو می رقصیدن چرخید ...

توماژ چند دقیقه ای بود که از دکتر بهرامی فاصله گرفته بودو سمت دخترا می اومد، اما تا نگاهش به میز افتاد ، سریع قدمهاشو تند کرد ...

- نخیر ، خواهشا"بفرمائید ...
- مشکلی پیش اومده ؟
- نه داداش ، ایشون داشتن می رفتن ...

توماژ یکی از اون نگاههای وحشتناکشو به پسر انداختو سریع نشست ، اون پسر بیچارم دست از پا دراز تر ازاونا دورشد

- داشت چه غلطی می کرد؟
- همون غلطی که تا چند دقیقه پیش خودت داشتی می کردی ...

توماژ عصبی رو کردسمت بارانو گفت:

- یادم نمی یاد به کسی پیشنهاد رقص داده باشم ...
- اونم اینکارو نمی خواست بکنه، قصدش چیز دیگه بود، درست مثل خودت ...

توماژ آرنجشو روی میز گذاشتو براق شد تو صورت باران ...

- من حد خودمو می دونم، هیچ وقت منو با اون آشغالا مقایسه کن ، فهمیدی ؟

دندوناش روی هم بودوقتی این کلماتو ادامی کرد، واسه همین عصبانیت تو تک تک کلماتش دیده میشد ...

باران از این لحنی که توماژ داشت حس بدی پیدا کرد، روشو ازش گرفتو سعی کرد دیگه باهاش هم کلام نشه ...

توهان چند دقیقه بعد با یه دختر جوون به جمعشون اضافه شد ...
باران سرشو بالاآوردو به چهره دختر نگاه کرد... این دیگه کیه؟!

یه دختر فوق فانتزی ، با موهای بلوندو چشمای سبز و قدِ بلند، همون تک نگاه کافی بود که دچار استرس بشه ، هیچ کس توان مقابله با اونو نداشت ...

- بچه ها ایشون آوا دختر دکتر بهرامی هستن ...

همه به رسم ادب بلند شدنو احوال پرسی کردن، باران سریع سعی کرد اون لاک دفاعیش و اون اعتماد به نفس ظاهری شو حفظ کنه اما حسو حال خوبی نداشت ...
آوا نشست ، زیبا بود، اما برعکس طناز خودشیفته و مغرور نبود، با همه گرم گرفتو سعی کرد خودمونی باشه ...

توهان معلوم بود شیفته اون دختر شده چون عجیب بهش توجه نشون می دادو سعی می کرد یه جوری اونو سرگرم کنه ، اما باران حس می کرد آوا به جای اینکه به توهان توجه کنه نگاهش هرچند دقیقه سمت توماژ می چرخه ...

تودلش به خودش خندید، شاید دچار توهم شده بود! تازگی ها همش حس میکرد دخترا مدام به توماژ توجه دارن، از این حالت اصلا" راضی نبودو مظلوم شده بود... ناخودآگاه حس کرذ چقدر تو این جمع غریبس ، گلوش از بغض درد گرفته بودو نمی تونست نفس بکشه، یه لحظه بی هوا توماژو پائید، پسر بیچاره فقط داشت به حرفای آوا گوش می داد اما باران تو همون لحظه حس نفرت همه وجودشو پر کرد ...

اما بعد سر خودش فریاد کشید، داری چه غلطی می کنی؟به تو چه که اون با کی حرف می زنه یا به کی توجه داره؟انگار داری دوباره اسیر میشیا! به خودت بیا...

اینبار بغض کرد، دلش گرفت ، دیگه تحمل اون جمعو نداشت ، خدایی هم بود که میزبان همه رو به صرف شام دعوت کردو تو اون لحظه حواس کسی به اون نبود ...

از جاش سریع بلندشدو فقط آرووم دم گوش روژین گفت :

- زودی بر می گردم ...
- کجا؟
- الان می یام ...
- باشه ...

رفت سمت حیاطو نفس کشید، دقیقا" داشت خفه میشد اما چاره ای هم نداشت باید این مراسم مسخره رو تاآخر ادامه می داد ...
نگاهش به آسمون بلند شد، چقدر دلش خلوتگاه خودشو می خواست، اون بوم تنهای واسش یه دنیای دیگه بود دنیای که توماژ باقدم گذاشتن توش اونو به این روزو حال استیصال برده بود...

نفهمید چقدر گذشته! اما گذشته بودو هنوز کسی متوجه غیبت اون نشده بود، دلش بازم گرفت ، داشت با خودش کلنجار می رفت که آلارم گوشیش بلند شد ...
پیامو باز کرد از اون غریبه آشنا بود ...

- اگه هوا خوری تون تموم شده تشریف بیارید داخل ، غذا سرد شد ...

ته دلش نمکی شدو یه لبخنده محو زدو خواست که برگرده ، اما چشمش چیزی رو دیدکه توقعشو نداشت ...
توماژ پائین پله ها ایستاده بودو دست به سینه داشت نگاهش می کرد، چند قدم آرووم برداشت تا بهش نزدیک شد ...

یه نگاه سر سری به سرتا پاش انداخت، اندام ورزیدش تو اون کت شلوار تیره مارک بدجور خودنمایی میکرد، حتی استایل ایستادنشم با بقیه فرق داشت، یه جور غرور خاص تو حرکاتش موج می زد که طرف مقابلو ترغیب می کرد بهش توجه کنه، سرشو یکم بالاتر آورد تا یه نگاه دیگه به صورتش بندازه، صورتش نه کشیده بود نه زیاد گرد، متعادل بود ،لبای برجسته گوشتی داشتو گونه های سر بالا، ولی چشماش وجه تمایزش بود ، اون چشمای کشیده خماره همیشه تب دار ،که وقتی نگاهش می کرد تاب کش دادن نگاهشو نداشتو سریع روشوازش می گرفت ...

داشت اعتراف می کردکه توماژ یه جنس خاص ، نه یه پسر معمولی ، پس همه این حق رو دارن که واسه داشتنش بجنگن ، ولی نمی دونست خودش کجای این ماجراست! اصلا" داشت می جنگید یا اینکه فقط یه کل کل ساده دخترونه بود ؟

حالا بهش کاملا" نزدیک شده بودو حتی خنده نیمه جون گوشه لبش رو هم می تونست واضح ببینه ، اون خنده هاشم خاص بود ...

توماژ با خنده آروومی که رو لب داشت جلو اومدوگفت: - چیزی شده باران ؟
- نه چرا باید چیزی شده باشه ؟
- زیاد سر حال نیستی انگار!
- چرا خوبم، تو چرا بلند شدی؟ دوستات ناراحت نشن ...
- برام مهم نیست ...

باران کنار توماژ راه افتاد اما کاملا" معذب بودو تازه وقتی مادر طنازم با اون طرز نگاه ،میون راه دید حالش اساسی گرفته شد ...
سرمیزشون نشستنو مشغول شدن ، خوب صاحب مجلس اعیان بودو به طبع مهمونیشو پذیرایی و حالا شامشم با بقیه فرق می کرد ، ولی برای باران چیزی باب طبعش پیدا نمی شد
درواقع مشکل اساسی از اینجابود که اشتهاشو از دست داده بودو عملا" داشت با غذاش بازی می کرد ...
توماژ یه صندلی با باران فاصله داشت به جلو خم شدو گفت:

- خوشت نمی یاد ؟
- چرا ممنون، خیلی خوشمزست ...
- آره کاملا" معلوم ...

اینو گفتو به ظرف غذاش که تقریبا" دست نخوره مونده بود اشاره کرد، روژین که خیلی وقت بود از غذا افتاده بود حالا هم باران ، با این ادا و اصول ها اشتهای توماژ بیچارم کور شد ...

- توماژ خان چیزی شده ؟
سرا همه به سمت صدای آوا چرخید ...
- نه نه چیزی نیست، بچه ها یکم خسته شدن همین ...
- اوهوم ...

بعد صرف شام مهمون ها تک تک عزم رفتن کردن و جو تقریبا" خودمونی تر شده بود که شایگان اومد سمت بچه ها وگفت:

- خوشگذرونی دیگه کافی، یکمی هم بیاید بیرون پیش ما ، دلمون گرفتا !
شایگان بعد گفتن این حرف خنده ای کردوازشون خواست که بقیه مراسمو توی حیاط داشته باشن ...
وقتی همه دور هم جمع شدن شایگان پیشنهاد داد تا یه میز وسط حیاط بچینن تا دور هم بشیننو گپ شبونه بزنن ...

نگاه ها ولی هنوز بین جوونا پی هم می چرخیدو هر کدوم به یه منظور این کارو می کردن ، توماژ که از این وضعیت خسته شده بود رو کرد به توهانوگفت:

- بهتر نیست الان اون موضوعو مطرح کنیم ؟
- چرا اتفاقا" وقت مناسبی ...
توهان به جایی که بهرامی و شایگان کنار هم نشسته بودن نگاهی انداخت و بعد با اجازه گفتن ، صجبتشو شروع کرد ...
- دکتر می خواستیم یه پیشنهادی رو مطرح کنیم ...
- می شنوم توهان جان ...
- چند وقتی توماژ یه در خواستی رو ارائه داده ولی هنوز فرصت بیانش پیش نیومده ،اما حالا حس کردیم موقعیت خوبی برای گفتنشِ ...
- بگو پسرم بگو می شنوم ...
- پیشنهاد یه سفر کاری به مصرو داریم ، می خوایم اگه امکانش فراهم بشه تو برنامه کاری شرکت بذاریمش ...

شایگان به صورت توماژ نگاهی انداختو گفت:

- ایده خوبی ، ولی خوب به این راحتی ها امکان پذیر نیست ..
بعدگفتن این حرف بهرامی هم شروع کرد به اظهار نظرو تقریبا" هرکسی یه چیزی می گفت و آخر سر به این نتیجه رسیدن که اگه مجوز این سفرو داشته باشن هم راحت تر می تونن به کارای تحقیقاتی برسن هم کسی براشون مشکلی درست نمی کنه و هم اینکه هزینه ها کمتر میشه ...
- ولی خوب یه چیز دیگه ای هم هست اینکه باید یه نفر مسئول این کار بشه و مدام پیگیری کنه و از کارای حقوقی شم سر در بیاره ، الانم توی این شرکت مسئولیت این کارا به عهده خانم بردبار ...

شایگان رو کرد به بارانو گفت:

- دخترم می تونی این مجوزو برای شرکت بگیری ؟
- خوب ... خوب می دونین تجربه ای توی این کار ندارم ، اما تموم سعیم رو می کنم ...
- آفرین ، خوب می تونیم اگه این مجوز گرفته شد ، قرارداد خانم بردبارو رسمی کنیم اینم یه آوانس برای اینکه ایشون خودشون رو بهتر نشون بدن چطوره ؟

باران تشکری کردو بازم قول دادکه همه سعیش رو می کنه و توماژم ازاینکه ایدش به واقعیت نزدیک شده خوشحال بود ...

- خوب بچه ها ، حالا که همه هستیم بهتره اینم بدونین که آخر همین ماه یه سفر کاری ده روزه به اهواز داریم منطقه رامهرمز ...
بچه ها همه باتعجب به اون نگاه کردنو پرسشگر منتظر ادامه حرفش شدن ...
- می خوایم یه سفر داشته باشیم به تش کوه یه روستای قدیمی که تاریخ چند هزار ساله داره ، برنامه هاتون رو سری کنینو پر انرژی آماده بشین واسه این سفر...

هر کسی نظری دادو بحث سر سفراشون به دراز کشید که اینبار صدای خانمها در اومد ...

- داریوش جان کافی دیگه زیبا جون رو هم خسته کردین، بقیه بحث رو بذارین موقعی که شرکت هستین ...
شایگان از همه وبه خصوص زیبا همسر دکتر بهرامی عذری خواستو صبحتو کوتاه کرد ...

پرستو رو کرد به روژینو گفت:

- خوب عزیزم چیکارا می کنی ؟ طناز خیلی ازت تعریف می کنه ...
- ممنون خانم شایگان ، طناز جون لطف دارن، درسم می خونم دیگه ترم 4 هستم روانشناسی ...
- چه جالب ! از این رشته خوشم میاد، همیشه انقدر کم حرفی ؟
- نه اتفاقا"برعکس ، فقط امشب یکمی سر درد دارم همین ...
- طناز با اینکه یه بار بیشتر شمارو ندیده ولی توی خونه از شماو داداشت زیاد صحبت می کنه، یه بار با خوانواده تشریف بیارید منزل ما خوشحال می شیم ...
- حتما"، باعث افتخار ...

پرستو تموم مدتی که حرف می زد گاهو بی گاه سرشو به سمت باران می چرخوند تا عکس العمل حرفاش با روژینو توی صورت اون ببینه ، اما باران بی تفاوت به صندلیش تکیه داده بودو طوری وانمود می کرد که توجهی به حرفای اونا نداره، اما درونش بد آتیشی بود ...

- خوب باران خانم شما چرا چیزی نمی گی ؟
باران تو جاش جابه جا شدو گفت:
- بفرمائید در خدمتم ...
پرستو از لحن باران خوشش نیومد و یکمی اخماشو تو هم کشید ، اما سریع به خودش مسلط شدوگفت:
- چند وقت با خوانواده منفرد آشنا شدی ؟
- چند ماهی می شه ، ولی خوب خیلی دوستشون دارم واسه همین زودتر صمیمی شدیم، بیان جون ، مامان روژین خانم خیلی ماهین ...
- اوهوم، مشتاق دیدارشونیم ...

پرستو که از صبحتای باران کلافه شده بود ببخشیدی گفتو رفت سمت زیبا که اونم تنها نباشه ...

- روژین تو خسته نشدی؟ کاش میرفتیم ...
- آره منم سردردم داره زیادتر میشه ...
- صبحتای داداشت که تموم شد بهش بگیم بریم ...
- باشه بگو ...

باران روشوکرد سمت اونا که ببینه دارن دقیقا" چیکار می کنن که از چیزی که دید شوکه شد ...
... توهم زدی دیونه، توهم چیه؟ درسته یکمی خیالاتیم ، اما دیگه دیونه که نیستم ! ... داری بازم زود قضاوت می کنی ... ولی با چشمای خودم دیدم ...
نمی دونست درست دیده یانه ! آخر سرم به این نتیجه رسید که بازم دچار توهم شده ، اما بازم به صدای تو مغزش دهن کجی کرد...

... ولی من دیدم ، توهان به طناز اشاره کرد...به درک ، اصلا" دیدی که دیدی، چیکار کنم خوب، آخه روانی دلیلی نداره توهان به طناز اشاره کنه ...
شونه ای بالاانداختو بالاخره بیخال دعوا با صدای توی مغزش شد ...

- روژین من برم داخل لباسامون رو بیارم که اگه خواستیم بریم معطل نشیم ...
- می خوای باهات بیام ؟
- نه عزیزم لازم نیست، بشین من زود بر می گردم ...
توماژ غرق صحبتهای دکتر بهرامی بود که طناز بهش نزدیک شدو گفت:
- توماژ خان میاین تا نزدیک استخر بریمو برگردیم ؟
توماژ یکم متفکر نگاهش کردو گفت:
- باشه بریم ...

طناز با یه حالت خاص نگاهی به پرستو انداختو راهی شد ...

چند قدمی دور شدن که طناز گفت:
- امشب چطور بود ؟
- خوب بود خوشگذشت ، اما من هنوز مناسبتشو نمی دونم!
- مناسبت خاصی نداره، یه مهمونی دوره ای که چند ماه یه بار به ما می افته ، مهمونی بعدی هم خونه دکتر بهرامی ...
- خوب خویه ، اینطوری رابطه ها گرم می مونه...
- آره ، حق با تو ...

توماژ حس کرد طناز داره زیادی خودمونی میشه و مدام فاصله شو با اون کم می کنه، واسه همین حس سردر گمی بهش دست داده بود ...

- یه سوال ؟
- چی ؟!
- این دختره ...
- کدوم دختره ؟
- همین که همه جا همراته ...
- اون اسم داره ، منظور؟
- حالا هر چی ، چرا همیشه هر جا میرین اونم هست ؟
- اول از همه اینکه دوست روِژین و قابل اعتماد ، دوم اینکه همسایه مون و سفارش شده ...
- دلیل معنی داری نیست!
- خوب اشکالش چیه ؟ نمی فهمم!

طناز قری به سرو گردنش دادو با صدای نرمی گفت:

- شما با همین ؟
توماژ از صراحت لهجه طناز یکه خورد ..
- به هیچ وجه ...
طناز خنده ای کرد و زل زد به چشماش...
- اما برام خیلی خیلی مهم ...
چهره طناز حالا دیدنش داشت، ولی باید یه خودش مسلط می موند...
- من به ایناش دیگه کاری ندارم ...

فاصله شون از بقیه زیاد شده بودو دیگه کسی بهشون دیدی نداشت به خصوص که حالا درختای بلند کاج هم مانع خوبی شده بودن ...
طناز فاصله رو کم کردو دقیقا"به سینه توماژ نزدیک شد، توماژاما حسی بدی داشت... طناز دستشو جلو بردو انتهای یقه کت توماژو گرفتو با انگشت شصتش نرم روش کشید ...

اما ضربه کاری رو توماژ وقتی خورد که یه صدای بهت زده با نهایت لرزش گفت:

- تومــــاژ !!



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: